جنگ / نمایشنامه / کاری از مصطفی آذرنیا
اندیشه وهنر معلم
راه معلم: مابایدبرای رسیدن به دموکراسی ازکودکان آغازکنیم،تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است.

 سكانس 1

مادر دوستدار بچّه - مرد

زني با رفتار افسانه اي كه پيراهني بلند بدون شكلي پوشيده كه به هيچ دوره اي نمي شود اطلاق كرد وارد مي شود.

مادر دوستدار بچّه است.

با مردم بي واسطه حرف مي زند.

 

 

مادر دوستدار بچّه

 

بگوييد

اورشليم باز هم دوره؟

پياده مي روم. پياده مي روم. پياده مي روم.

از سال 2012 است كه راه مي روم.

پاهايم در آنجا مقاومت نخواهند كرد. چقدر خسته ام.

چقدر خسته ام. واريس هايم تركيدند. چرك چرك چقدر هم چرك.

حالا چندين ساله كه مرده ام.

تا پايم به اورشليم نرسيده حرف استراحت در مرگم را نبايد زد.

آرزو آرزوست و مرگ نمي تواند عذري برايش باشد.

دور نبايد باشد.

حالا چه سالي هستيم؟

سالها را پنجاه پنجاه مي شمارم.

عجب داستاني!

با اين گروه بي گناهان عازم شدم.

با همه بچّه هاي سرزميني كه مثل سيل پيش مي رفتند.

بريم اورشليم را نجات دهيم.

آواز مي خواننند و مي روند.   E SUS E ULTREIA E DEUS AIA NOS.

چه صدايي.  بچّه ها همه بچّه ها مو طلايي گندمگون مو حنايي مجعد فرفري  صاف

يك چشمي چلاق سي هزار گفته مي شد سي هزار دختر و پسر به مقصد اورشليم عازم شدند. داستان كهنه اي است. حافظه ام ياري نمي كند.در بي نظمي تكّه تكّه بخاطرم مي آيد.

آن چوپان را ديديم همان اِتين بچّه پانزده ساله اي با فرشتگان حرف مي زد.

جنگ با جنگ و جنگ با مرگ

اين بود هر آنچه كه فرشتگان  به او مي گفتند.

همگي حيوانات گلّه اش در مقابلش زانو زدند تا از او آزادي اورشليم را بخواهند.

عربها در شهر مقدّس روي صليب راستين غلتيدند از حرم مقدّس التماس و زاري مي كردند. آزادي آزادي

در انجيل است. مي گودند. من نمي دانم.

هرگز خواندن و نوشتن ياد نگرفتم.

پس چوپان و ديگر بچّه ها به راه افتادند. به پيش.

روي شاخه درخت فندق ناقوس كليساي جامع زاير را حكّاكي كردند.

E SUS E ULTREIA E DEUS AIA NOS.

 

مي نشيند.

مرد لباس كهنه وارد مي شود.

 

مادر دوستدار بچّه

تو كيستي؟

مرد

من رونو هيزم شكنم.

زماني  درخت بلوط را با صد ضربه تبر انداختم.

براي اينكه ديگر برده نباشم خودم را به صليب كشيدم.

با سپاه لويي دو بلوا دو شامپيني عازم شدم.

بردگان مردان اربابان حاكمان اتباع

هتلداران روحانيون و مني كه برده بودم.

رانندگان گاري  اعدامچيان مدافعان كليسا پارچه فروشان  همگي عازم شديم. مي خواستم دورتر از بلوا و واندوم سفر كنم. تپّه هاي ديگر را ببينم. ببينم كه آايا چيزهاي ديگري در جاهاي ديگر وجود دارد يا نه.

مادر دوستدار بچّه

تا اورشليم رفتي؟

 

مرد

بلي!

مادر دوستدار بچّه

بدبخت. اونجا نماندي.

مرد

مي خوام برم خونه.

مادر دوستدار بچّه

تو خونت همه از خيلي وقتهاست كه مُردند.

اونجا چكار كردي؟  از اورشليم برام بگو.

مرد

ما باتقديم مقبره مقدّس خوشايندي خداوند را فراهم كرديم.

بسياري را كُشتيم.  در كوچه پس گوچه ها باغها حياطها كُشتيم

كنيساها را به آتش كشيديم. سرها را از بالاي ديوارهاپرانديم.

سراسر شهرغرق در خون بود.

خون تا افسار اسب بالا آوده بود وما مي رفتيم.

مادر دوستداربچّه

من خوشايندي خداوندرا اينجوري نمي پنداشتم.

مرد

مي بايست شهر را تقديم مي كرديم.

با فرارسيدن شب، بارنهاو شواليه ها شستشوكردندو لباس عوض كردندو باپاهاي پياده در خيابانهاي خونين راه رفتند. آنها با اخلاص جاي پاهاي مسيح را مي بوسيدندو اشك شادي مي ريختند.

مادر دوستداربچّه

هيچ بهشتي را اينچنين تصوّر نمي كردم.

مرد

بنظرمان مي رسيد جسم مسيح را مي ديديم كه آنجا افتاده و مرده است.

عصربه هنگام دعاي ربّاني سربازان زيادي شهر رابا راه رفتن از روي هزاران هزار اجساد پاك مي كردندو سرهاي كودكان رابا سنگها خرد مي كردند. روز جشن وشادي مسيحي بود.

بارُنها و شواليه ها در كليساي مقبره مقدّس در ميان شمعدانها و دود عود اشك شادي مي ريختند.

گفته مي شد كه پاپ با شنيدن خبر از شادي كالبد تهي كرده بود.

مادر دوستداربچّه

طفلك بيچاره

چه ساليه؟

مرد

نميدانم.

مادر دوستداربچّه

بگو ببينم اورشليم خيلي دوره؟

مادر دوستداربچّه

 

مرد

نميدانم.

مادر دوستداربچّه

حداقل بگومسيرش كجاست؟

مرد

همه راهها به آنجا ختم مي شود.

 

خارج مي شود.

 

مادر دوستداربچّه

خب، اين يارو در شهر آسماني چيزي ياد نگرفت.

باشه. پيش بريم.

خارج مي شود.

 

دكور ظاهر مي شود.

مكان كوموسيون است.



سكانس 2

اسماعيل- جاناتان

 

جاناتان

اسماعيل، مي رَم. مي خوام بگم عازم نيستم. تَركَت مي كنم.

اسماعيل

كجا مي ري؟

جاناتان

آن طرف.

اسماعيل

چي. خونه ديگران؟

جاناتان

بلي

اسماعيل

ديوانه شدي؟ چه مرگته؟

جاناتان

خانواده من مذهب تو را ندارند. قبل از اينكه جا بيفتد سكني گزيديم. حالا ديگر اينطوري نيست. جاي ما در آن مقابل است.

اسماعيل

با ديگران؟

جاناتان

ما هم از ديگران هستيم.

اسماعيل

احمقانه است. تو اينجا بدنيا آمدي. هميشه باهم فوتبال بازي مي كرديم. احمقانه است.

جاناتان

كاملاً.

اسماعيل

كسي در اينجا بدي تو را نمي خواهد. تو اهل اين محلْي.

جاناتان

كسي مي داند. همه چيز سريع عوض شده است.

اسماعيل

ما در ته گوداليم. احساس مي كنم گمشده ام. سعي مي كنم بفهمم چه اتّفاق مي افتد. راديو گوش مي دهم. سعي مي كنم به روز باشم. اين جنگ، جنگ دروغ هاست. همه دروغ مي گويند. ديگه نمي دونم.

جاناتان

شكمم درد مي كند. عصباني مي شوم و بي تابم. خيلي كم خوابم. خوابم نمي برد.

اسماعيل

بايد توپها را شمرد.

جاناتان

اين همان كاريه كه مي كنم. بيدارم مي كند. اسماعيل، من مي رم.

اسماعيل

صبر كن. نمي توني همينطوري بري. همديگر را خواهيم ديد.

جاناتان

هر كس از جانب خودش. آسان نخواهد بود.

اسماعيل

هنگامي كه كودكي بيش نبوديم جنگ فقط شيوه اي بود كه به مدرسه نرويم. يادته مي گفتيم: امروز مدرسه نيست. روز بمبارانه.

تو با آنها جور نيستي.

ما شيريم. آنها سگند.

جاناتان

همينطوريه.كاري نمي شه كرد.

اسماعيل

تو دوست مني. دوست جوني مني. نمي توانم به توبه چشم دشمن نگاه كنم. غيرممكنه. من هر لحظه و هر آن بخاطر تو حاضرم بميرم.

يادت مي آد مي خواستي دكتر شوي و من مهندس.

روز تولّد پانزده سالگي ام كنار دريا با دخترها پيك نيك كرديم. از آن زمان ديگر مانند آن نداشتيم.  

جاناتان

هيچ وقت ديگر هم مانندي نخواهد داشت.اسماعيل!

 

اسماعيل

جاناتان، مي گفتيم كه هرگز از هم جدا نخواهيم شد.

جاناتان

بچّه بوديم. هنوز جنگ نشده بود. واقعاً نشده بود. مثل امروز نبود.

اسماعيل

بياد داري از آن روز شروع شد.

جاناتان

به چه دردي مي خورد.

اسماعيل

براي پيك نيك كباب سيخ مي زديم. با دخترها مي رقصيديم. هنگاميكه برگشتيم نمي فهميديم اين يارو چي مي گفت. مي گفت اونجا شعروشاعري است ووقتيكه برگشتيم...

جاناتان

بلي. طبق معمول جوش وخروش بود. دعوا بود و ديگه هيچي.

بايد اونجا برم.

بايد قبل از شب زنگ بزنم.

اسماعيل

مادرم را غرق در اشك ديدم. فكر مي كرد مرده ام.

جاناتان

مادر منم همچنين. با زيباترين دختر داشتي لاس مي زدي. بس كنيم. به چه دردي مي خورد.

 

اسماعيل

حسود بودي.

جاناتان

صلح بود. اينطوري كه نبود.

اسماعيل

زندگيمان را به بازي فوتبال و دزدي انجير سپري مي كرديم.

جاناتان

همه اينها گذشته.

اسماعيل

همينطوري نمي توني ترك كني. به آنطرف با ديگران. باورت نمي كنم. به ما شليك كني. شايد هم به من شليك كني. اينو ديگه باور نمي كنم.

جاناتان

چه باور كني چه نكني چيزي عوض نمي شه.

متأسفم همكيش نيستيم. شايد روزي همديگر را دريك بهشت ببينيم.

اسماعيل

احساس واحدي درسراسر وجودت نيست.

جاناتان

چرا!

اسماعيل

چي. چه احساسي؟ بمن بگو.

جاناتان

احساسي كه در هم دو طرف همه مي خواهند ما را به گورستان هل بدهند.

اسماعيل

اين كه جواب نشد. نمي خوام بري.

جاناتان

بايد برم. مرا بغل كن. اسماعيل!

اسماعيل

نه. گم شو.

آنها همديگر را بغل مي كنند. جاناتان دوان دوان خارج مي شود.

اسماعيل

جاااااااااااانااااااااااتااااااااااااااااااااااااااااان

برگرد. جاناتان! آنجا نرو. آنها سگانند . ما شيرانيم.

جاناتان

سياه               تند







سكانس 3

مادر بچّه دوست

به دنبال سرخ پوست – مرد دود آلود

مادر بچّه دوست

آنها همينجوري رفتند. ابتدا چند نفري

سپس هزاران هزار.

و من نگون بخت مي شنيدم سروصداهايي مي آيد.

مثل سپاه موشان موج موج از تپه ها سرازير مي شدند.

چيزي جلودارشان نبود. نه ترس و تهديد، نه قفل وزنجير، نه بندو زندان ونه ناز ونوازش

از درو ديوار بالا مي رفتندو حيوانات واحشام را در چراگاهها رها مي كردند

در اعماق جنگل پنهان مي شدند مي رفتند و مي رفتند.

بهمن بزرگ و بزرگتر مي شد.

پدران پسرانشان را با تبرو چوب به مرگ تهديد مي كردند

مادران سينه و چهرههايشان را مي خراشيدند

حتّي بدون اينكه سر خودرا برگردانند.

با صليب و شمعدان و عود وعنبر بدست خانه به خانه سرازير مي شدند.

ناقوسها در مسيرشان خود به خود به صدا در مي آمدند

چه بسيار پرندگان، قورباغه ،پروانه بيشماري آنها را تا دريا همراهي مي كردند.

و من نگون بخت مي شنيدم سروصداهايي مي آيد.

چگونه از چهارده بچّه ام ده پسر و چهار دخترم در برابر اين ديوانگي اورشليم پشتيباني كنم؟ طلسم وجادو جنبر با تكّه گوشت خرگوش وكبد كبوتر كردم.

يك آويز سير آوردم و كليه آنها را به هنگام خوابشان با آب مقدّس ماليدم.

نفرين به آنها مي گفتم نفرين به آنهايي كه به اورشليم مي روند.

ريش سرخ و شيردل در آنجا دندانشان شكست.

چگونه كودكان بي سلاح مي توانستند موفّق شوند؟

مي گفتم آنهايي كه برمي گشتند چشماني داشتند كه هراس از آنهاتراوش مي كرد.

آنها طوري حرف مي زنند گواينكه داس و تبر، نيزه و دشنه جنگي از دهانشان بالا مي آورند. بودوين زنده در معرض آفتاب قرارداشت

و پرندگان به زخمهايش نوك مي زدند.

عربهاي وحشي دل زخميان را در مي آوردندو مي خوردند. با بزهايشان مي خوابيدند و كودكان را مي جوشاندند.

به همه اين روايتها مي خنديدند.

من جلوي ده پسر وچهار دخترم سنگري ساختم

وليهنگامي كه آنها سرود اين سپاه پسران را شنيدند

همگي چهارده تايشان ديوانه شدند.

در و پنجره ها را ميخ كوبيدم.

نيرويي باور نكردني به بازوانشان آمده بود

خود را جلوي آستانه در انداختم

وچهارده بچّه ام با سكوت از روي من پريدند.

دنبالشا كردم ودادكشيدم: "اوّل مرا تكه تكه كنيد!"

امّا آنها هيچ نمي شنيدند. برنگشتند.

من نه يكي نه دو تا بلكه بزرگترين ديگ خود را برداشتم

و به راه افتادم! به جهنم كه پاهايم ناتوان و پير بودند!

از آن موقع جو وچاودار را كه ببينم مي كَنم

دزدكي آش مي پزم. آش وآش و آش

ولي چقدر سعي كنم رزمندگان را غذادهم

حالا قرنهاست كه بهشان آش مي دهم.

باد خداوند ما را جلو هُل مي دهد.

دو فرشته با انسان هست: خوب و بد.

چگونه بفهميم خوب است يابد.

و اينجاست كه من دسته بچّه هايم را از دست دادم.

گروه موشان را ديديد كه با گذر خودشان تپّه ها را سياه مي كنند.

چند لحظه پيش سرخپوست و مرد سياه دودآلود وارد شده بودند. مادر بچّه دوست آنها را ديد.

چيه؟

اوه خب.

تا حال سرخپوستي نديده بودم.

 مرد سياه دودآلود

اهل آمريكاست.

مادر بچّه دوست

آمريكا؟

آمريكا چيه؟

مرد سياه دودآلود

آنطرف اقيانوس.

دنياي نو.

مادر بچّه دوست

دنياي نو؟

نمي دانم در مورد چي حرف مي زني. مرد.

مرد سياه دودآلود

نيمه ديگر دنيا را درآنطرف اقيانوس كشف كرده اند.

مادر بچّه دوست

نيمه ديگر دنيا

مرد سياه دودآلود

بلي.

مادر بچّه دوست

خب. حتماً اين نيمه ديگر دنياست كه تعادل ما را بهم زده وزمين را به سمت ديوانگي كشانده است. تو چرا سراپا سياه سياهي؟

مرد سياه دودآلود

دوده. عذاب مرا سوزانده است.

مادر بچّه دوست

عذاب. اين ديگه چيه كه مي سوزاند؟

مرد سياه دودآلود

دادگاه كليسا.

مادر بچّه دوست

آه! تو مرتدي.

مرد سياه دودآلود

نه.

مادر بچّه دوست

بايد كاري كرده باشي.

مرد سياه دودآلود

نه.

مادر بچّه دوست

دزدي. زنا .  توهين به خدا...

با معشوقه كاردينال خوابيدي، چه توهين بزرگي!

مرد سياه دودآلود

نه.

مادر بچّه دوست

بايد كاري كرده باشي.

مرد سياه دودآلود

ديگر خروسكي ندارم.

مادر بچّه دوست

آه. آيا براي اين كار مي سوزانند؟

مرد سياه دودآلود

سند

مادر بچّه دوست

او چي؟

مرد سياه دودآلود

همان. عذاب.

مادر بچّه دوست

او هم خروسك نداشت؟

مرد سياه دودآلود

چرا.

مادر بچّه دوست

پس چي؟

مرد سياه دودآلود

او پوست سرخي دارد. مسيح را نمي شناسد.

مادر بچّه دوست

واقعاً. دو دليل خوبي است.

اينجوري كجا مي ريد؟

مرد سياه دودآلود

بطرف سرزمين موعود.

مادر بچّه دوست

براي بسياري از مردم موعود بنظرمي رسد. سي هزار بچّه مرا نديديد بگذرند؟

مرد سياه دودآلود

سي هزار؟

مادر بچّه دوست

بله. بعلاوه چهارده تايي كه از شكم من هستند...








سكانس 4

كريم - اسماعيل

كريم دوان دوان مسلسل كلاشينكف در دست وارد شد.

كريم

آمدند. آمدند. سپاه آمد.

آنها سدّي از سنگ و لاستيك در جاده درست كردند.

اسماعيل

خيلي هيجان دارند.

كريم

لاستيكها به آتش كشيدند.

اسماعيل

شليك مي كنند.حداقل سيصد نفرند. بزودي همه ما را قتل عام مي كنند.

كريم

ماشينها را مي سوزانند.

اسماعيل

همه جا را به آتش كشيدند.

كريم

چه دودي! چشم را مي سوزاند.

 

اسماعيل

چكار مي كني؟

كريم

سرخش مي كنيم. باشه ولي نه با مثانه پر.

اسماعيل

نگاه كن. گوني بسته شده.

كريم

بهش دست نزن. بمبه.

اسماعيل

برچسبي روش هست.

كريم

بهش دست نزن. تله است.

اسماعيل

نه. نگاه كن. گرهش باز شده.

كريم

مواظب باش. خودت را به كشتن مي دهي.

اسماعيل

كت ِ مردي است. بورك

پراز خونه.

كريم

ديوانه اي. بهش دست نزن.

اسماعيل

شانه هاست.

كريم

چي؟

اسماعيل

داخل كت ... هست... شانه هايي ....چيزي ... بالاخره كسي است.

كريم

ولش كن. زياد دور نرو.

اسماعيل

نه سري. نه دستي. درون كت تنه است. پاكتي داخل جيب وجود داره. بازش مي كنم.

كريم

ديوانه اي. فكر نمي كني. مي شه بمبي را زير تمبر چسباند.

اسماعيل

برگه پرداخت است . به نام ... نام ياروي كه در آنطرف زندگي مي كنه.

كريم

مي بايست ولش مي كردي. خوب پيش رفته ايم.

اسماعيل

لعنتي. رداي من شاش شد. سرتاپا خيس شدم.

كريم

عاديه.

اسماعيل

چي چي عاديه؟

كريم

وحشت.  بيا.

اسماعيل

با اين گوني چكار كنيم؟

كريم

مشكل ما نيست. لعنتي. بيا.

در ميان خرابات افتان و خسته در سكوت راه مي روند.

اسماعيل يك بسته كارت پستال از صندوق شكم پاره در آورد.

اسماعيل

اينو ديدي؟

"هتل فونيسيا" –" استخر" – "سالن فوتبال "–" بندرخوشي".  

كريم

قبلاً شهر زيبايي بود.

اسماعيل

بله. براي اينكه خاطراتي از اينجا داشته باشي بايد پير شوي.

 

كريم

بله. حداقل سي سالي داشت.

اسماعيل

هرگز به آن سن و سال نمي رسيم.

مي خندند.

تاحالا ويترين ديده اي. ويترين واقعي با سباب واشياي درونش. براي مثال خاطراتي از خرده ريز هايي وويتريني مقابلش. يعني يك ويترين راست راستكي و تمام كمال؟

كريم

نه. البتّه كه نه.

اينجا منتظر چي هستيم؟

اسماعيل

هيچي. تسلّط داريم. اگر مي خواهي آرامش داشته باشي بالاترين نقطه را بگرد.

كريم

چرا. براي اينكه وقتي فرو ريخت پايين پايين بيفتي؟

مي خندند.

اسماعيل

براي اينكه از آن بالا حماقت كني... سيگار داري؟

كريم

شوخي مي كني. براي يك بطري آب گازدار بايد سراسر شهر را زير پا گذاشت حال آنكه براي سيگاربزودي مجبور خواهيم شد سر به بيابان بگذاريم...

اسماعيل

به " نماي كلي هتلهاي بزرگ" علاقه داري .

كريم

زيباست.  زيبا بود. اينكه زيبا بوده ...

اسماعيل

آري. ديدي. اتوبوسهاي قرمز وبرخي ديگر زرد رنگ بودند.

كريم

بنظرت چرا قرمز بودند.

اسماعيل

از كجا مي خواي بدانم.

كريم

زردها چي.

اسماعيل

اتوبوسهايي براي مردم بودند.

كريم

زمانيكه مردماني بودند تااتوبوس سوار شوند.

اسماعيل

بله.

اينجا چكار داريم؟ منتظر چي هستيم؟

حالا چي مي خواد بشه؟ گرسنه ام.

كريم

منتظريم.

اسماعيل

چي. منتظر چي هستيم؟

كريم

همه چيز. دوست من، بايد انتظار همه چيزرا داشت. اينجا هر ثانيه هر چيزي مي تواند اتّفاق بيفتد. گِل ولاي ممكن است آتش بگيرد.

مراقب باش. تكان نخور. كسي از خيابان مي گذرد.

اسماعيل

خانمه. پيرزني است.

كريم

بايد به مرد يا زن مشكوك بود.

اسماعيل

نه. او دنبال آب مي گردد.

كريم

از كجا مي داني.

اسماعيل

سطلي در دست دارد.

 

كريم

مي داني چي مي توان داخل سطل پنهان كرد. تكان نخور. سرجايت بايست.

اسماعيل

بهت گفتم كه دنبال آب است. پير زن است.

كريم

خب. پير يا جوان مي تواند خطرناك باشد.

اسماعيل

ديوانه اي. فقط افراد ما اين طرفها هستند.در مقابلمان يكي نيست.

كريم

از كجا مي داني.

اسماعيل

غير ممكنه. جرأتش را ندارد. خيلي خطرناكه.

كريم

همينه كه غلط انداز است. افكارند. به افكار نبايد اعتماد كرد. در درونمان رخنه مي كنند.

اسماعيل

چكار مي كني. تو ديوانه اي. چكار مي كني.

كريم

سرش را برگرداند. ما را شناسايي كرده. تابش نور از لوله تفنگ. كافيست.

اسماعيل

هيچ خطري نيست. مسلّح نيست. پيرزني عجوزه بيچاره محلّه است. بس كن.

كريم

داخل سطل چي. سطلي پراز نارنجك. دردناكه.

اسماعيل

پيرزني است كه دنبال آب مي گردد

كريم

ازكجا مي داني؟

اسماعيل

ولي تو ازكجا مي داني؟

كريم

وقتي مطمين نيستيم پس مطمين نيستيم.

كريم تفنگش را مسلّح كرد.

اسماعيل

بس كن. اولاً كه ما يقين نداريم. آرام باش. پيرزني است كه مي رود.

كريم

دنبال آب است. بلي. وقتي مطمين نيستيم پس مطمين نيستيم. ووقتي منتظريم كه يقين بيابيم ديگر مرديم.

اسماعيل

تو ديوانه اي. دست بردار. بهت مي گم.

كريم

اينجا محوطه جنگي است. او از ما جاسوسي مي كند.

اسماعيل

چكار مي كني . شليك نكن .دست بردار.

كريم شليك مي كند.

كريم

به پاش زدم. لعنتي. دادو فرياد مي كند.

يادش مي دم خفه شه.

اسماعيل

تو حق نداري. بس كن.كاري نكرده است. اهل محلّه است. بس كن. دنبال آب مي گردد. پيرزنه. بس كن. حق نداري. نه. بس كن.

كريم دوباره شليك مي كند.

كريم

به به ! زدمش.

اسماعيل

كثافت. تهوع آوره. دنبال آب مي گشت.

كريم

جاسوسه.

اسماعيل

دروغگو.

پيرزن مي افتدو مي ميرد.سپس بلند مي شود و حرف مي زند.

 

پيرزن سطل آب بدست

كاملاً سردرگم شده ام.

باكمترين صدايي از جا مي پرم ولي آنچه كه سلامتي خداوندي است سپاس به جنگل رسيدم.

خب. حالا خون از من جاري است...اوه  بيشترين وسيله اي است كه با آرامش در خرحمالي آب بدست مي آيد.

از خودم مي پرسم در چه دنيايي زندگي مي كنيم.

ديگر هيچ احترامي براي هيچ چيزي وجود ندارد.

همه به هر چيزي دخالت مي كنند وهمه چيز كج و معوج است.

حتّي ديروزديدم فاحشه هايي كه شركت مربّا سازي زده بودند.

به هر حال اگر آن را بتوان مربّا نام گذاشت.

براي اينكه سبزي گير بياوري – اگر آن را بتوان سبزي نام گذاشت – بايد شهررا دورزد- به هر حال اگر بتوان آن را شهر نام گذاشت- و باز هم فقط در بازار سياه يافت مي شود.

ولي آن در بازار سياه بازار سياه است. آن را به پولي ده برابرگرانتر مي فروشند.

در كليساي جامع باستانيمردي را ديدم كه علفهاي بين سنگفرشهاي كنار كليسا را مي كَندو دعايي ذكر مي كرد كه حتّي لحن كاتوليكي نداشت

در چه دنيايي زندگي مي كنيم.

همه چيزدود مي كند همه چيز سرخ مي شود. دود غليظ تر مي شود.

بزودي همه چيز منفجر مي شود و كمدي به پايان مي رسد.

خون از من جاري است. دردناك است.

ديوانگي است بتوان از پانسمان استفاده كرد...

سپاس خداوندي را رباي هر آنچه كه سلامتي باشد.

مي افتد و سرانجام مي ميرد.

 

اسماعيل

قاتل

كريم

ناشي از خست نيست كه اين چنين كاري را انجام دادي.

آنها دوان دوان خارج مي شوند.

 

سكانس 5

پيرمرد كوچك – پيرزن كوچك

نور روي زوج پير خيلي پير و خيلي شيك مي افتد كه در پايان مقدمه مشاهده كرديم. پيرزن سايبان سفيدي دارد. خون درپيراهن و سايبانش پخش و پلاست. بي حركتند. در بين خرابه ها مرده بنظر مي رسند. بعد مدّتي چشمانشان را باز مي كنند وحرف مي زنند.  

پيرمرد كوچك

براي من كافي بود ترا ازپشت سر ببينم تا ديدار ما...  

پيرزن كوچك

به چه كاري مي آيد از  اين چيزها دوباره حرف به ميان بياري.

 

پيرمرد كوچك

آن روز كاري نداشتم. فقط مي خواستم عاشق شوم وترا از پشت سر ديدم. با خود گفتم اگر زشت هم باشد هيچ ايرادي ندارد. تو برگشتي . زشت نبودي. ترا دوست مي داشتم.

براي دوباره ديدن ونيز گران هزينه دادم.

پيرزن كوچك

ونيز! با خاطراتت مرا به خنده وا ميداري.

پيرمرد كوچك

ونيز  نيويورك  پاريس

پيرزن كوچك

همه اينها تمام شدند. دنياي ديگري است. زحمت بيان اين اسمها را به خود نده.

پيرمرد كوچك

نخستين روز موهاي مرازير دوش با لطافت شستي وسپسبه باغ وحش رفتيم. پاماها، ببران، فيلها، ميمونها  

پيرزن كوچك

ساكت باش.چي شده كه اين چيزها را بياد مي آري. چه دردناكه.

پيرمرد كوچك

برعكس. خوشايند است. مي داني همواره دوستت داشتم. حتّي هم اكنون.

پيرزن كوچك

اين واژه ها را بايد براي خودت ممنون كني. بجاي آن به من كمك كن بدانم چگونه اتّفاق افتاد.

 

پيرمرد كوچك

ما در تراس نشسته بوديم.

پيرزن كوچك

بله. هواپيمايي با آن پرواز سنگينش آمد. گويي زنبور غول پيكر ي بود.

پيرمرد كوچك

يكي از اين هواپيماهاي كهنه اي بودكه ديگر ديده نمي شوند. هواپيماي دوباله بود.

پيرزن كوچك

ناگهان صداي پوم پوم پوم از پشت ساختمان شنيديم.هواپيما به آرامي از بالاي مردابها دور زد وبرگشت خيلي نزديك زمين پرواز مي كرد.

پيرمرد كوچك

بله. يك سري انفجارهايي مثل تركيدن پاكتهاي كاغذي بود و در اطراف همه چيز آتش گرفت.  

پيرزن كوچك

غروب زيباي تابستان خنكي بودو هنوز هم آفتاب بود...

پيرمرد كوچك

براي ما مرگي خيلي طبيعي اتّفاق افتاد.

پيرزن كوچك

بله. و خيلي ... چگونه بگم. خيلي طبيعي بله. خيلي طبيعي كه در تراس به هنگام بازي توپ مي افتيم.

 

پيرمرد كوچك

مرگ آرام دردوران خيلي آشفته يك امتيازي است. اينجا چكار داريم؟

پيرزن كوچك

تو هرگز عوض نمي شوي. هيچ حافظه نداري. آمده ايم يكي از اين جوانان را بچينيم.

پيرمرد كوچك

هيچ كسي را نمي بينم.

پيرزن كوچك

صبر كن. براي اينكه هنوز نمرده است.

پيرمرد كوچك

بعد از وقت ديگر وقت نيست. در زمان من هرگزدر زمان مرگ  اجازه نبود دير شود.

پيرزن كوچك

مرگ براي آدمها بسان حيوانات مي رسد: درناهشياري

پيرمرد كوچك

كامپو سانتو در باهيا روي تپّه ي با شكوهي كشيده شده است.  همه طبقات رو به درياست.در تراسهاي بالا مقبره هايي از مرمرسياه و صورتي رنگ بارونهاي شكر، پزشكان اشرافي ها، كشاورزان سنيورهاي كاكائو و قهوه برافراشته اند. در پايين تپّه  سنگفرش ساده اجساد كارمندان كوچك را مي پوشاند و پايين تر از آن ،در درّه اي پر از خس و خاشاك، گودالهاي بي تزيين كارگران سياهپوست قرار دارند. گاهگاهي براي اينها مزاحمتهايي مي شود. استخوانهايشان را با كلنگ بر مي دارند و در فرغوني مي ريزند و مي سوزانند و به باد مي سپارند...  

 

پيرزن كوچك

بطور خلاصه ثروتمندان ساكن مي شوند و فقيران مي روند...

آنها پرسه زنان در ميان خرابه ها  با گامهاي كوتاه ، دست در دست هم ناپديد مي شوند...

 

سكانس 6

 

اسماعيل – بِلّا

بِلّا اسماعيل را با تفنگ نشانه گرفته وتهديد مي كند.

بِلّا

مواظب باش. مسلّحم. تكان نخور.

اسماعيل

چي مي خواي؟

بِلّا

تو بودي كه پيرزن را از پاي در آوردي؟

اسماعيل

نه

بِلّا

كي بود؟

 

اسماعيل

مگه چي شده؟

بِلّا

جواب بده.

اسماعيل

نمي دونم.

بِلّا

دروغ مي گويي. مهم نيست. مرده است. همين!

اسماعيل

مي شناختيش؟

بِلّا

به تو مربوط نيست.

اسماعيل

مادرت بود؟

بِلّا

مادرم در بمباراني مُرد.

اسماعيل

مادربزرگت بود؟

بِلّا

مادربزرگم در بمباران شيميايي مُرد.

 

اسماعيل

معذرت مي خوام.

بِلّا

مشكلي نيست.

اسماعيل

سلاحت را زمين بگذار. سنگينه.

بِلّا

باهاش انس دارم. وقتي كه چهار سال بيشتر نداشتم پدرم بمن آموخت چگونه شليك كنم. باتانك مي آمد و مرا از زمين بازي برمي داشت. بمن ياد مي دادچگونه شاخ وبرگها رادر ميان موهايم گذاشته واستتار كنم. چگونه به بالاي تپّه بروم بدون اينكه كسي متوجّه من شود. قهرمان او بودم.   

اسماعيل

براي يك دختر چيز بدي نيست.

بِلّا

ولش كن. چيزي كه مهم است اينه كه برند تفنگ و سرعت عكس العملش چيه. فقط همين و بس.

اسماعيل

ازت خوشم مي آد.

 

بِلّا

مواظب باش مردك. ما اينجا براي لاس زدن نيامده ايم. تو را سر تفنگم مي چرخانم. لطفاً اين را فراموش نكن.

اسماعيل

فراموش نمي كنم. ولي به هر حال زيبايي.

بِلّا

ممكنه. ولي مسأله اين نيست.

اسماعيل

زود فراموش مي كني وقتي كه به نفع تو باشه. پيرزن را كي كشت؟ دوستت؟ خب، دوستت كجاست؟

اسماعيل

نمي دانم. همين الان رفت.

بِلّا

زدمت. همين الان اقرار كردي.

به پيرزني را كه براي بردن آب آمده باشد از پشت تير نمي زنند.

اسماعيل

من هم همين را مي گويم.

بِلّا

اوه .آري. تو اينو گفتي. تا فردا همين را بگو تا باورت كنم.

 

اسماعيل

بهت اطمينان مي دم كه ...

بِلّا

ولش كن. برام لذّت بخش است. تو از اون طرفي هستي. بنظر كه نمي رسي.

اسماعيل

بنظر رسيدن نيست.

بِلّا

به هر حال بنظر نمي رسي.

اسماعيل

تو چي؟

بِلّا

به تو مربوطه؟ خب لعنتي اگر مي خواي بداني وقتي بچّه بودم پنج سالم بوداين شهر لعنتي اشغال شدرد به ديوار تسليم شدم خيلي كوچك بودم ولي بياد دارم كه مردم بطرف ديوار هجوم مي آوردند و بالا مي رفتند.خس وخاشاك خارداري بود كه بين سنگهاي ديوار روييده بودند. من كنار چتر بازي راه مي رفتم از او پرسيدم: چه احساسي دارد؟ گفت: "احساس مي كنم بعداز 900 سال به خونه برمي گردم."

نميدانم چرا اين چرنديات را به تو مي گويم.

اسماعيل

بايد حرف زد. نميشه كه هميشه جنگيد.

 

بِلّا

تو هم زبان چرب و نرمي داري.

اسماعيل

دختر اينو نمي گه.

بِلّا

دماراز روزگارت مي آرم پسرمعزّب. كسي تا حال اينو بهت نگفته.

اسماعيل

براي اين حرفها اينجا نيامديم.

بِلّا

كسي كه اسلحه داره حرف اوّل وآخر را مي زند. حالاهم تفنگ دست منه. چطوري جرأت كردي بدون سلاح بيرون بياي؟ اومدي براي پيك نيك؟

اسماعيل

سنّم براي جنگ قد نمي ده.

بِلّا

مگه چند سالته؟

اسماعيل

چي؟

بِلّا

كَري؟ گفتم: چند سالته؟

 

اسماعيل

هفده

بِلّا

پانزده بگيم تا بهت بياد.

اسماعيل

تو از تفنگت استفاده مي كني و به من توهين مي كني.

بِلّا

گفتن پانزده از كي تا حالا توهين حساب مي شه؟

اسماعيل

استفاده مي كني وخودت را قويترين نشان ميدي.

همش وراجي مي كني. فكر مي كني با اين حرفها تفنگم را رها مي كنم.

اسماعيل

بحث عادلانه اي نيست.

بِلّا

هرگز اينو نگفتم.

اسماعيل

پس استفاده نكن از من اطلاعات شخصي مثل سن وسال ومثل اينها را بخواهي.

بِلّا

آقا حساس تشريف دارند.

اسماعيل

احترام زنداني را بايد داشت.

بِلّا از خنده روده بر شده بود.

بلّا

اداي قهرامانها را در نيار. بدان كه از قهرمانها نفرت دارم. بيفتند بميرند كه سزاوار مرگند.

اسماعيل

جواهرات و تقنگت عجيبند. بهم نمي آيند.

بِلّا

زنداني نبايد فرمايشات شخصي ابراز كند.

اينجوري است. دلم خواسته اينجوري باشد.

جواهراتم ريملم و اسلحه ام. پدرم همواره مي گفت كه مي خواست با اسكلتي مشابه عشقبازي كند ولي من تازه كار اسكلت يافتم. مدت زيادي طول نكشيد.

اسماعيل

چرا؟

بِلّا

بهت چه مربوطه؟

اسماعيل

از من چي مي خواي؟

بِلّا

باهات گپ بزنم. بدت مي آد؟

اسماعيل

اگر گپ بزنيم باشه بزنيم و اگر قراره گپ بزنيم تفنگت را كنار بذار.

بِلّا

كسي كه مراداشته باشد هنوز بدنيا نيامده است.

اسماعيل

نمي خوام تورا داشته باشم.

بِلّا

خب مي گي.

اسماعيل

سلاح ندارم. دليلي ندارد بي اعتماد باشي.

بِلّا

شك درپوست وخون ماست. سر پسر عمويم را درون گوني مقابل خانه ام پيدا كرديم. خانواده ام و خانواده اي كه آنطرف مزرعه اندهمواره از خفا تير خورده اند. پدر بزرگم پدرم عموهايم از خيلي خيلي پيش از اينكه بدنيا بيام اينطوري بوده. پس فهميدي. تو چي.

اسماعيل

من تصادفي اينجام.

بِلّا

چرت وپرت ترين حرفي است كه مي توني بگي. اينجا با نارنجك در جيب به گردش مي روند تصادفي...

 

اسماعيل

نارنجك در جيبم ندارم.

بِلّا

از كجا بدانم؟

اگر تفنگي داشتي كه بالافاصله نفله ات كرده بودم. خون بهاي پيرزنه را داده بودي.

اسماعيل

اسمت چيه؟

بِلّا

چه فضولي ها. اسمم بلّا ست. تو چي؟

اسماعيل

اسماعيل

بِلّا

اسم بي مسمّايي است.

اسماعيل

ميل دارم ببينمت.

بِلّا

خودشه پسر خوشگله. بعد از سي سال وقتي كه صلح شد ما با هم مي تركانيم. فقط اينكه چين و چروكهايي خواهيم داشت . زود آگاهت مي كنم.

اسماعيل

احمقي.

بِلّا

يك پند، مرد. از اينجا گم شو. اينجا جاي تو نيست.

اسماعيل

جاي تو هم نيست. فقط جاي موشان است. همديگر را ببينيم؟

بِلّا

خواهيم ديد. نزد مرده هاشايد مرزها حذف شده اند.

اسماعيل

صبر كن.

بلّا ناپديد مي شود. او نيز دنباش دوان دوان مي رود.











سكانس 7

زاك- پيرمردكوچك -  پيرزن كوچك

مرده اي وارد مي شود. به سبك جي آي آمريكايي ، ملبس به جوشن، سراپا غرق در گردوخاك آميخته باگچ و خون.

زاك نام دارد.

زاك

شايد بهتر اين بود واژه گورستان رابر زبان نمي آوردم

چراكه در همان دقيقه فاجعه بزرگي اي شد

صداي همگي شياطين آمد

ديوارها رويمان فرو ريختند

وما در همان حال مرديم.

اين هتل كه منظره اي از جنگ داشت

درست نوعي ويرانه زشتي بود

كه لنگ هايم را بيش از پانزده سال مي كشيدم.

قاره به قاره مي روي. زولوها را  نزد بوزينه هامي بري

كيف كيف است.

همان هواكشهايي كه همواره خرابند.

همان نخلهايي كه تا نيمه از پا در آمده اند.

همان پسراني كه سرشان در كار كفن ودفن است.

همان زير انداز سيفليسي همان، چهره هاي جاسوس

كه منتظرند هر دفعه كه در تلفن پچ پچ كردي يا غر زدي ضبط وثبت كنند.

ديروز ماشيني در پاركينگ لعنتي منفجر شد

و گدازه هايشاندر هتل دودآلودشان

مثل تكه آلومينيم بودند.

با اين يارو مي شد آدم ثروتي بهم بزند

باشه. گفتم ده تانك فرانسوي مدل AMX

در برابر 4 ميليون دلار

3300 قطعه مهمات 75 mm و 25 تا AMX ديگر

در برابر   8750000  دلار.

در پنج متري آنجا كافتور  شماره 1 كه به آن مارمولك مي نامند

چنان كه زبانش تيز است

تا اين حدّي در صندلي اش خم شده تا گوش دهد

كه هرلحظه انتظار مي رفت بيفتد

همه اين خرچنگهاي كوچك كه خونمان را مي مكند

در اين خارشهاي كوچك نجسهاي تهوع آور، جنگ  لعنتي

خب، بيهوده پيرجامه محّلي پوشيدم .همه متوجّه من شدند

همينكه كلاگيس روسي مرا مي بينند.

يارو بخاطر يك بسته دلار بمن اوكي داد

واگر خطر سياسي بدور باشد سفارشات ديگري خواهدبود.

گفتم: مي خواهي بگي آنها آنقدر احمق مي توانند باشند

كه صلح كنند.

خب دراين مورد با توجّه به منافع آشكارافكر كردني نيست.

ايتاليايي هاموتور ماشينهاي جنگي را تعمير مي كنند

نروژي هادر انبارهاي ديناميت شان راباز كرده و سرازير مي كنند

آلماني ها به اصطلاح خود توليدكننده كشاورزي شيميايي اند

سويسي ها هواپيماهاي پيلاتوس دارند

چيني ها موشك ها و فرانسوي ها تانكهاي AMX

واز روسها و آمريكايي ها چيزي نگوييم بهتره.

پس براي متوقف كردن چنين بازاري

سالي 10 ميليارد دلار مي شه .مَرد!

آدم مرغي را كه تخم طلا مي گذاردنمي كشد. مَرد!

سياستها همينجوري از آتش بس حرف مي زنند

تا اينكه ذهنشان را روشن كنند

همشون شارلوت لوپز و نرمتنانند

فاحشه هايي كه براي يك برگه رأي حاضرند پايين بكشند

ولي متوقّف كردن بازار جنگ

خب خطري ندارد.

من از فردا نمي ترسم فردا توماروو مانانا ماي گاد اوه ماي گاد

جنگ يك فعاليّت بشري است كه بيشترين آينده را دارد. مَرد!

پس اين يارو يك نوعي عرب است.

كه بمن مي گفت فرق بين

چاشني و غذاي كوكوت را نمي دانم.

گفتم اين شماييد كه آنرا مي گوييد.

به فكرم گوك لعنتي خطور كرد.

گفتم بمن افرادي را داديد كه هيچ نمي فهمند.

باده نشين هاي بي سواد. منظورم باديه نشين هاي بي سواده.

چكار مي تونستم بكنم

با باديه نشيناني كه نه برق مي شناختند ونه لوله كشي داشتند

نه مكانيكي بلد بودند چه برسد به اينكه سلاح الكترونيكي.

گفتم: ياروهايي مثل شما مستقيم از شترانشان پياده مي شوند.

گفت: شما متخصٌص مواد منفجره ايد يا پسته هندي؟

گفتم: متخصٌص راستين مواد منفجره آنهايي هستند

كه در حين كاردهنشان سرويس مي شود.

گفت: به شما پول مي دهندتادهن هر كسي را سرويس كنيد

و بنظر مي رسد كه وارديددر اينكه

مادرخودتان رامنفجر كنيد.

اينكه مي تونيد بمبي از

مربّاي توت فرنگي بسازيد.

گفتم :نبايددر مورد توت فرنگي اغراق شود. اينطور نيست؟

گفت:تو در چسباندن بمب زير تمبر پستي خبره اي

اري يا نه لعنتي

ميل داشتم به اين عرب نادان نه بگم.

بخود گفتم: بهوش باش اين احمق جلاله اي از دلارهاست.

گفتم: نمي توانم40000ليتر مواد منفجره توليد كنم

آن هم درست با انتشار آخرين نسخه قرآن!

با واژه قرآن جاخورد.

گفت: ليستي از چيزهايي كه مي خواهيد بنويسيدبرايتان فراهم مي كنيم.

حتّي اگرهواپيماي ويژه اي رااز استاديوم يا از قطب شمال مجبور باشيم مي آوريم.

گفتم:چيز ديگري هم هست.

بيهوده به باديه نشين هايت توضيح دادم.

چنان موادمنفجره را دستكاري مي كردندگو اينكه جعبه هاي موز هستند.

وقتي با بمب ميانبر مي زني زود تبديل به ميانبربراي گورستان مي شود.

شايد بهتر اين بود واژه گورستان رابر زبان نمي آوردم

چراكه در همان دقيقه فاجعه بزرگي اي شد

صداي همگي شياطين آمدديوارها رويمان فرو ريختند

وما در همان حال در قيامتي از سنگ و ابري از گرد وغبار مرديم.

كه از دهان تا مقعد مان ما را پر كرد.

عرب كيف سامسونت بدست و عطر خاله جان

من و گروه باده نشيناني كه مستقيم از شترانشان پايين مي آيند

با دهاني پراز گردوغبار به هواپرت شديم

لعنت به بهشت الله .نمي شد گفت كه

با گنداب آنطرف چنان فرقي داشته باشد.

خيلي حماقت دارد در چنين وضعي بميري فرداي يك قرارداد

كه تا دول به طلا مزين مي شدي.

آدم باز فكر مي كرد صحنه لعنتي است

كه خارشهاي كوچكشان موجب شده جنگ تهوع آور چهارنعل بتازد

حالا كه مرده ام مي خواهم حال وهوايي عوض كنم

موزيك رقص در بغل فرشتگان مي خواهم

موسيقي باشد با دكور عادي مي خواهم

با چمنزار باشد لعنتي

مي افتد.      

پيرمرد وپيرزن كوچك برمي گردند.

پيرمردكوچك

اوه. شماييد. نسبت به برنامه هم دير كرديد.زندگيتون را در اين دنيا بد شروع مي كنيد. مرد جوان! مقرّر است كه"كسي از روز و ساعتش آگاه نيست." ولي اين دليل نمي شه دير كني.

پيرزن كوچك

بگذريم.مي بيني كه او نمي شنود.

پيرمردكوچك

عاديه. شوكه شده. بازهم يكي ديگر كه عادت به مرگ ندارد.

زاك

چي شده؟ چه اتّفاقي افتاده؟

پيرزن كوچك

پرده را بكشيد. بازي تمام شد.

زاك

چي؟

پيرمردكوچك

شما به تازگي مرده ايد.  

پيرزن كوچك

خود را در سراشيبي ول كرده ايد. قالب تهي كرده ايد.چترتان را بسته ايد. تمام كرده ايد...

پيرمردكوچك

كليدراپس داديد. ميز را جمع كرده و باقي را براي كرمها گذاشتيد.

پيرزن كوچك

برگه تولّدتان را قورت داديد.

از خنده روده بر مي شوند.

زاك

كجام؟

پيرزن كوچك

درپادشاهي موشان كور.

پيرمردكوچك

نزدخيّاط لباس كاج.

ببين اين يكي چقدر چسبيده است.

پيرزن كوچك

هرچه پرنده پيرتر باشدكمتر مي خواهد پروبالش را از دست بدهد.

زاك

اينجا كجاست؟

پيرزن كوچك

جايي كه كسي سعي نخواهد كرد جاي شما را بگيرد.

پيرمرد كوچك

يا بهتر بگيم جايي هستيدكه ديگر نخواهيد بود.

مي خندند.

 

زاك

شما دونفر مرا به وحشت مي اندازيد.

پيرزن كوچك

خب، ترس از مرگ، مرگ را نمي ميراند...

پيرمردكوچك

خنده داره. فكر مي كنند دارند زندگي ياد  مي گيرند مرگ ياد مي گيرند.

آنها مرده را مي كِشند.

پيرزن كوچك

وقتي بيست ساله بودي با كي به انگلستان رفتي؟

پيرمرد كوچك

تنهايي. دويست هزار بار به تو گفته ام. تنهايي.

پيرزن كوچك

من زني خيلي ساده ام ولي يك چيزهايي هست...

پيرمردكوچك

مثلاً چي؟

پيرزن كوچك

براي مثال انگلستان. در اين مورد هميشه به من دروغ گفتي.بااين حال مشكل نيست بگي بيست ساله بودم و سفري با يك دختر به انگلستان كردم...

 

آنها با كشيدن مرده خارج مي شوند.

 

سكانس 8

كريم – اسماعيل

صحنه در دو مكان اتّفاق مي افتد.

اوّلين مكان

كريم و اسماعيل روي پيت هايي در ميان خرابه ها نشسته اند.

دوّمين مكان

بلّا و جاناتان درسكوت و بين خرابه ها خسته وكوفته راه مي روند.

بلّا

خشاب را در مي آوري. اينطوري مرا نگاه نكن. گيجم مي كني.

جاناتان

اينطوري؟

بلّا

بلي. اون سرپوشه. اينطوري آن را در مي آوري. به كاري كه مي كني توجّه كن. هيچ چيزي را در ذهن نگه نميداري.

جاناتان

بلي

بلّا

يك . خشاب. دو. سرپوش. سه. لوله متحرك و حافظ لوله. ادامه بده. نه آن. آه. تو بچّه اي بيش نيستي. چهار كيلو. صدباردردقيقه. خشاب سي گلوله اي در هفتصدوده متر در ثانيه.

 

جاناتان

خوب

بلّا

دقّت . به آن تكيه نده. مواظب باش. اسباب بازي نيست.

كريم

شريك مي خواي؟

اسماعيل

نه

كريم

بايد قبول كرد

شريك مي گيري غرش مي كني

با راديومي رقصي

هذيان مي گويي به هر ماشيني سر كشي مي كني

هركي را بخواي ازپادر مي آري شاه رامبو مي شي

سوپرمن جنگ اين است

معركه است

و كلاش وقتي گرفتمش

در بغل مرا مي لرزاند

مثل ديوانه ها مي شوم

وقتي شليك مي كني

اوّلين بار در زندگي

عشق بزرگ بلافاصله از آن تو ميشه

ديگر هرگز نمي تواني ازش بگذري.

وقتي رگبار مي زند سرتاپا بخود مي لرزي

كاكاكاكاكاكاكا خوب حس مي كني

كه شيطان در انسان نيست بلكه در ماشين است.

اين را بردار بهت مي گم.

اينو بهت مي دهم. اوّلين كلاشينكف ات. مَرد!

اسماعيل

نه. نيازي ندارم.

كريم

اين مَرد خُل است. همه بدان نياز دارند احمق.

بلّا

روي آن ديوار كوچك آنجا جايمان بهترخواهد بود.

كريم

جنگ چيزي عاليتر از اين نيست

حتبي دخترها بهتر از اين نيستند.

وانگهي سكوت دلواپسم مي كند.

وقتي كه صداي اسلحه نمي آيد اسهال وحشتناكي مي گيرم.

و براي دوستانم هم چنين است.

بلّا

زود كثيف مي شود ولي خوب جانوري است.

دقّت تا 300 متري است.

كريم

خودت را تصوّر كن با كلاهخودت

كمينگاهت خمپاره اندازت دوربين كلاشت

جاناتان

امّا چرا شليك كنم؟

بلّا

تصوّر مي كني كه مرز رابيخودي عبور كرديم؟

اين خطر را به جان خريديم كه از اين نقطه صفر لعنتي عبور كرديم.

حالا يكي دوتاشان را از پادر مي آريم.

جاناتان

چرا من؟

بلّا

با آن بازي نكن. تو از آن مقابل اومدي. فراموش نكن. پس دليلهايت را بيار. وگرنه.

بايد ازنفوذيها مظنون بود.

يا شليك مي كني يا از پا مي اندازمت.

چي فكر مي كني؟ شايد يك نوع بازيه؟

اسماعيل

من براي اينها خيلي كم سن وسالم.

كريم

اگر دوستم نبودي فكر مي كردم كه وحشت كردي.بنظرت آنهايي كه در مقابلمان هستند چند سال دارند؟

بلّا

خشاب را برزسي كن.

ضامن را بكش.

آرام باش. اوّلين بار سخت است. بعد ديگرعادي مي شود.

اسماعيل

مادرت چي گفت اوّلين باري كه تو را دركمينگاه ديد؟

كريم

مادرها را كه مي شناسي. دوازده سال داشتم. كلاشم را بهتر از اسباب بازيم بكارمي بردم.

يك سيلي به گوشم نواخت و گفت: "عوض شو. جشن كه نيست." گفتم: " نه، جنگ است." دوباره دم گوشم سيلي نواخت وگفت:" جنگ خواهي كرد وقتيكه مرد شده باشي . در دوازده سالگي مرد نمي شوند."

گفتم: " در اين مدّت بمن ياد مي دهي و او دوباره به من سيلي زد."

گفت:" همينطور شروع مي شود ونميدانيم چطوري به پايان مي رسد."

جاناتان

واگر اين دو از ما باشند چي؟

دو نفر از ما كه مثل ما خط را عبور كرده باشند چي؟

بلّا

و اگر. واگر. واگر تو شليك را لفت نخواهي داد. بهت مي گم آماده باش. ياد خواهي گرفت:

قبل از انديشيدن شليك مي كني وگرنه ديگر مُردي.

كريم

گفتم اگر منتظر باشم ريشم در بياد تا بجنگمهمگيمان قبل از آن مُرديم.

مي خواست دوباره بمن سيلي بزند . آنگاه از پنجره رگبار بستم. بنظر مي رسيد خاموش شده باشد. حالا ديگر وقتي  غروب خانه مي رسم از شادي از جا مي پرد.

بلّا

آرام. آرام.تكنيك داشته باش. تكنيك. حالا تو يكيشون درتير رس داري. نشان برو وديگه فكر نكن.

جاناتان

نمي تونم.

كريم

چندان هم پيچيده نيست. اوّل از همه وقتي جنگ مي كني يا تويي يا ديگري پس ساده است.

دوّماگر سايه مشكوكي ديدي ابتدا تو شليك مي كني. تو شليك مي كني.

اسماعيل

و اگر دوست باشد چي؟

كريم

بهتره دوست را از پا بيندازي تا اينكه دشمن تورا از پا بيندازد.

اسماعيل

احمقانه است. من نيستم.

بلّا

سعي كن نلرزي.

چه مرگته؟

جاناتان

اونجا در مقابلمان يكي از آن دو دوست منه. اسماعيله. نمي تونم به اسماعيل شليك كنم. دوست نزديك منه.

بلّا

خب. پس آن ديگري را بزن. آن يكي را مي شناسي؟

جاناتان

زيادازحدّ مي لرزم. نمي تونم.

بلّا

بهت مي گم. نفس بكش. آرام. آرام. تكنيك داشته باش. قاتل خوب تكنيك خوبي هم دارد.

كريم

ميل دارم عربي برقصم.

اسماعيل

بخوريم.

كريم

مي خواي بگي بلنبونيم و در ملافه ابريشمي عشق بازي كنيم.

اسماعيل

بادختران واقعي در پيراهنهاي واقعي شان

كريم

جاوا

آنها دركنار هم با موزيك رُك حال مي كنند.

بلّا

نه به نفوذي نياز داريم نه به بي رمق و بيحال. اينو به خودت بگو.

كريم

پاهام خسته شدند.

سرم گيج مي رود.

ديگه نمي تونم برقصم.

بلّا

حالا خوبه. بزن.

شليك مي كند.

بلّا

زديش. زديش.

 

جاناتان

چي؟

بلّا

زديش. زيركي.

جاناتان

من نبودم. من كاري نكردم.

شانسي بود.

شليك كردم. او افتاد.

شانسي بود.

اسماعيل

كريم. كريم. جواب بده! كريم.

كريم . كريم. نميري. كريم.

صبر كن . چيزي نيست.

چيزي نيست. بيمارستان مي رويم. ازت تيمار مي كنند.

ماشين. زود. ماشين.

كريم. من اينجام. اينجام.

بمن نگاه كن. چشمات كريم.

ماشين. مُرد.

كريم بيدارشو. من اينجام.

كريم.

مُرد.

رهگذري به اسماعيل نزديك مي شود.

رهگذر

شما بوديد ماشين مي خواستيد؟

اسماعيل

اينجا بودي. شما اينجا بودي.

ماشين داشتي.

تكان هم نخوردي.

يك ربع اينجا بودي.

كلاشينكف خود را برمي دارد و شكم رهگذر را به رگبار مي بندد. در همان آن مي ميرد.

اسماعيل

كريم. اوّلين مرده ام.

اينو به تو هديه مي كنم.

براي تو است.

كريم. لعنتي. لعنتي. لعنتي.

كلاشينكف را دور مي اندازد. جلوي جسد كريم زانو مي زند.

در آن ته سايه دو پير كوچك ظاهر مي شود.

 

سكانس 9

بلّا- اسماعيل- پيرمرد كوچك - پيرزن كوچك

بلّا

هنوز هم تو اينجايي؟

اسماعيل

مي دانستم كه ترا باز پيدا مي كنم.

بلّا

مثل پشه دور وبر من نپلك.

اسماعيل

دوستم مُرد.

بلّا

پيش مي آد.

اسماعيل

بله

بلّا

براي من هم پيش آمد.

اسماعيل

آه

 

بلّا

بله. اسمش يوسف بود.

تنها دوست خالي نبود. خيلي وقت است كه ازش حرف نزده ام.

اسماعيل

با من ازش حرف بزن.

بلّا

چرا بايدبا تو درموردش حرف بزنم؟

اسماعيل

براي اينكه دوست من هم مُرده است.

بلّا

چه ربطي دارد؟ خوب. اگه دوست داري. باشه.

وقتي كه براي جنگ مي رفت با خود گفتم چنين نمايشي نباش.

همگي زنان اين سرزمين در اين لحظه حماقتي مثل تو دارندو سپس آنها برمي گردند.

روزي كارت پستالي دريافت كردم. خيلي از ديدن دستخطّش خوشحال شدم. بعد سكوت و سكوت و سكوت.

اسماعيل

اوّلين كشته ام براي دوستم بود.

دوّمينش براي برادر كوچكم سوّمينش براي پدرم چهارمينش براي مادرم. بعدش ديگر مردهايم را نشمردم.

 

بلّا

بله. داشتم چي مي گفتم؟

اسماعيل

سكوت

بلّا

هر روز نامه مي نوشتم ولي پاسخي نبود. يك روز جمعه دو مرد با لباس شخصي روي آستانه در ظاهر شدند. دستم را روي دهانم گذاشتم و لبهايم را گزيدم.4 فوريه مرده بودودو روز قبل هم دفن شده بود. گريه نكردم. برايم آب دادند و من به دستانم نگاه كردم. ليوان تكان تكان مي خورد.

اسماعيل

بعدش چي؟

بلّا

بعدش خيلي مشكل بود. غروب همان روز از دوستي خواستم مرا بيرون ببرد. بايد بيرون مي رفتم. در شهر قدم زديم. پوشش من بود. ميل داشتم بگويم:"مرادر آغوش بگير. مرا لمس كن. جراًت نمي كردم. او هم متوجّه نبود. دوست ندارم به من نگاه كني وقتي كه در اين مورد حرف مي زنم."

اسماعيل

تقريباً شب شده است. تورا نمي بينم. ادامه بده.

بلّا

وقتي كه يكي از دوستان بچّگيم را ديدم كه از شش سال پيش بيوه شده بود ميل داشتم زوزه بكشم. با خودم قسم خوردم كه هرگز مثل او نشوم. من يك يادبود تاريخي نيستم. بعضي را مي شناسم كه از اين بابت ديوانه شده اند.  خب زود باش. سوگواري نباشد. پيراهن هايم را مي پوشيدم. آرايش مي كردم و جواهراتم را داشتم.  دردي كه در درون داشتم به كسي مربوط نبود. هر شب خواب مي بينم كه مرده ام. كمكم مي كند.

اسماعيل

مرا در آغوش بگير.

بلّا

تو هيچ زني را تا حالا دست نزدي.

اسماعيل

نه. هرگز.

بلّا

خنده داره.هميشه مشكلات ساده اي برايم بوده كه بدليل حلّ نشدنشان بغرنج شده اند. مشكلات عشقي  محبّت  و از اين نوع.  دُوز خوبي از سكس مي خواستم تا همه اينها را فراموش كنم.

اسماعيل

آسان است. مرا ببوس.

همديگر را مي بوسند.

بلّا

وحالا گم شو.

اسماعيل

چرا مي خوام ...

بلّا

ميدانم چي مي خواي. گم شو.

اسماعيل

هيچوقت با زني نخوابيدم.پنج هزار راكت شليك كردم ولي هيچوقت با زني نخوابيدم. زندگي كردم. همه چيز را زندگي كردم بجز با زنان.

بلّا

"وقتي زمستان سرد مي شودخارپشتها با چسباندن همديگر به هم دنبال كمي گرما مي شوند ولي خارهمديگربه هم فرو مي رود و آنها را زخمي مي كند. پس خارپشتهااز هم دور مي شوندو دوباره سردشان مي شود."

مثل همين كار بين ياروي همسنگر تو ودختر همرزم من اتّفاق مي افتد.

گم شو. تا سه مي شمارم وسپس شليك مي كنم.

اسماعيل

اين كار را نمي كني.

بلّا

يك.

اسماعيل

شليك كن. بي خيالم.

بلّا

دو.

 

اسماعيل

كثافت

بلّا

سه.

دوان دوان ناپديد مي شود.

به هوا شليك مي كند. سپس خارج مي شود.

گذر پيران كوچك.

پيرمرد كوچك

باز هم كودك است؟

پيرزن كوچك

به تو چه احساسي دست مي دهد؟

فقط دستور مأموريت را بخوان.

35 سال شش كودك. بدون هيچ صلاحيّت حرفه اي.

پيرمرد كوچك

باز هم يتيمان.

پيرزن كوچك

مادر زنده است.

پيرمرد كوچك

باز هم يك بيوه زن.

 

پيرزن كوچك

هيچ چيزي كامل نيست.

پيرمرد كوچك

تازمان مرگ.

 

سكانس 10

مُرده - پيرمرد كوچك - پيرزن كوچك

مرده سرتاپا گِل وخاك آلودبه آرامي راست از خاك بر مي خيزد. به سختي حرف مي زند. ابتدا بايد خاك بالا بياورد – دهانش از خاك پراست- از چشمانش و بيني و گوشهايش گرد وخاك را مي تكاند.

 

مرده سرتاپا گِل وخاك آلود

سلام عليكم!

ديروز مردم. زنده به گورم كردند.

در بيابان زندگي مي كردم. از هجر تا تيبستي ول ول مي گشتم. از پدرم طوفانهاي شن را درتيتيري آشناشدم.

روزي پسرم را در گوني خاك كردم كه رويش نوشته شده بود:"آرد گندم هديه جمهوري فدرال آآلمان"

جسداو راروزها وروزها مي بردم

دنبال شهر مي گشتم

فكر مي كردم كه شايد بيمارستانهاي در شهر معجزه مي كنند.

ولي پسرم مرده بود و در بين بازوانم ديگر خشك شده بود.

اورا در اين گوني آرد گندم پيچيدم

ودر ميان ديگر مردگان گمنام به خاك سپردم.

وگور را باتكِّه هاي ماشين كهنه ومحور بادامك نشان گذاشتم. چوبي در بيابان يافت نمي شد تا با آن گورها را نشان گذاشت.

همه چيز در آنجا تكه پاره است. وزمين نيز ترك خورده است.

سينه زنان نيز خالي است و ترك خورده است.

بااين حال مردمي كه در اين جاها مي پلكند

اين بيماريهاي واگير دار

و بيابان مثل اينكه زنده است

هرروز پنج كيلومتر مي بلعد.

مي خواستم از اين محّل بروم كه اجساد در كنار راهها افتاده اند

مي بايست دنبال پول بودم تا شش كودك خودرا خوراك دهم.

شب مرزهاي زيادي را پشت سر گذاشتم

در حاليكه چمدان كوچكي روي سر گذاشته بودم.

برويد ببينيد چگونه من آنجا رسيدم.

مرا مثل كارگر حنوط كردند.

من نظامي نيستم. شش بچّه دارم.

جنگ آنها به من مربوط نيست. از جنگ آنها هيچ سردر نمي آورم.

به من مربوط نمي شود.

زماني كه مي بايست شش ماه مرا پرداخت كنند

در پايان قراردادم پليس به خانه ام آمد بمن گفتند:" مي تواني انتخاب كني

استرداد وبدون هيچ مبلغي به خانه ات برگرد

با اينكه

فقط به مدّت سه ماه كوتاه به جبهه مي روي.

بعد حقوقت را مي گيري.

نمي توانستم بدون هيچ مبلغي  برگردم

زنم مرا خانه راه نمي داد.

پس به جبهه شان رفتم تا بجنگم

بلد نبودم تفنگ در دست بگيرم.

با كاميون سفر كردم بدون اينكه بدانم كجا مي روم.

بمن مي گفتند مهم نيست. تو فقط پيش رويت را شليك مي كني

فقط همين وبس

پنجاه نفري در واحدمان همين جوري بودند

آنجا بودند تا حقّ قراردادمان را پرداخت كنند

تعمبركار  برقكار  لوله كش  كارگر

پاسپورتهايمان را جمع كردند.

روزي آنهايي كه در مقابل مان بودند مارا زنداني كردند

مي خنديدند.

حرف ما را باور نداشتند مي گفتيم

اتّفاقي آنجاييم

اينكه از اين جنگ هيچ نمي دانيم

و در آنجاييم به صرف اينكه مبلغ قراردادمان را دريافت كنيم.

آن ديگراني كه در مقابلمان بودند مي خنديدند ونمي توانستند اين حرف را باور كنند

مارا با باتون وچماق زدند

و به پهلوهايمان با ضربات لگد مي كوبيدند

پهلو به پهلوي هم نيمه خوابيده دراز كشيده

چهره هايمان به زمين

در اين زمان بولدزري جلوي دهكده را بسته بود

با تل و انبوهي از سنگريزه تامردم نبينند

چه برسر ما مي آورند.

در عرض چند ثانيه همه چيز را باز مي ديدم

شترها نخلها كاروانها را

چشمان باديه نشينان توارگ حجر تيبيسي ها

پدر بزرگم تنها در مقابل با دسته سرنيزه هاي فرانسوي

و گورستان بيابان

حتّي ميل بادامك هم روي مزارم نخواهم داشت.

بولدزر روي ما مي رفت

شنها را روي ما خالي مي كرد شن و شن و شن

احساس كردم كه ديگر پايان است

يارو داد مي كشيد له شان كن له شان كن

بولدزر روي ما مي آمد آنهايي كه داد مي كشيدند

شن پردر دهانشان خفه شده مي مردند.

آنهايي كه فرار مي كردند با دندان هاي ماشين درو مي شدند

آنهايي كه ازوحشت بي حركت مانده بودند

له مي شدند وبلندشان مي كردند و برمي گرداندشان

با خاك مثل ريشه اي كه كاشته شده باشد

واين بوددفاع از زميني كه مال ديگران است به ما يادخواهدداد.

خاك را روي ما خالي كرد.

خسته  از پا مي افتد و ديگر تكان نمي خورد.

 

پيرمرد كوچك

آنقدر سنگين است كه نمي توان بلندش كرد.

بريم يك تلاشي بكنيم. بلند شويد.

 

مُرده

كجايم؟

پيرمرد كوچك

اذيّت كننده است. همگيشان همين چيز را مي گويند.

پيرزن كوچك

چي مي خواي؟ هيچ كاري بدون چيز تكراري وجود ندارد.

مُرده

كجايم؟

پيرزن كوچك

اوه. اي واي. همش تكرار مي شود. پادشاهي موشان كور لباس كاج

" پيرمرد كوچك

مسخره است. فكر مي كنند ياد مي گيرند زندگي كنند...

پيرزن كوچك

اين را هم تو قبلاً گفته بودي.

 

آنها باسختي كشاندن مُرده راپشت سرشان خارج مي شوند.



سكانس 11

اسماعيل – بلّا

 

بلّا

بوي مرا در خود بگير. حالم خوبه.

اسماعيل

سينه چپت براي دست راست من ساخته شده است.

بلّا

من باردارم. اسماعيل!

اسماعيل

فكر مي كني وقتش است؟

بلّا

وقتش را آدم انتخاب نمي كند.

به گورستاني رفتم كه همه خانواده ام اونجايند.

و گفتم: شما مردگان بمن گوش دهيدو بمن پسري بدهيد.

بمن گوش دادند.

اسماعيل

امروز كُشتم.

 

بلّا

دقيقاً. جنگشان به سرشان بخورد. گربه موش مي خورد. من نه خودرا گربه ونه موش احساس مي كنم.

اسماعيل

خفه شو. احمق! برات بدبختي مي آورد. بندازش. در ميان بمبها بچّه بدنيا نمي آورند. سينه هات خيلي كوچكند. شير نخواهي داشت.

بلّا

نه.

بعداً خواهد گفت

با عطرهاي موسيقي گل ياس چه كردي.

قبلاً همه جاي محلّه بوي گل ياس مي داد.

حالا ديگر حتّي تك درختي هم نيست.

و چه جواب خواهم داد؟

اسماعيل

تو هيچ جواب نخواهي دادچونكه آنرامي اندازي.

بلّا

تو مَردي. هيچ نمي فهمي. حتّي مرد هم نه. يك پسر كثيف. براي چيزي كه كم وبيش شادي نام نهاد فقط شكمم را دارم. براي تو خوبه كه هميشه جنگ باشه. اينطور نيست.

اسماعيل

براي من خوبه كه خفه شوي.

بلّا

نزديك نشو.

اسماعيل

ميل دارم.

بلّا

فكر مي كني اين دليل كافي باشد.

اينطوري نگاهم نكن. دوست ندارم نگاهم كنند.

اسماعيل

بيا اونجا تاريكه.

كسي ترا نخواهد ديد.

 

آنها خارج مي شوند.








سكانس 12

مادر بچّه دوست -  مرده پوشيده از جلبك ونفت سفيد- پيرمرد كوچك-پيرزن كوچك

 

مادر بچّه دوست

بذر افشاني بلد بودم. شخم مي زدم. – جو را كه مي خواست رشد كند نمي گذاشتم-  همچنين – شوهرم كفّاش بود – چرم خوب  آماده مي كرد ورنگ را با پوسته درخت فراهم ودرست مي كرد.

وقتي ارباب بعداز چهاردهمين بچّه مان ناتوان شد خيلي نااميد شدم.

كارمان را تا آن هنگام باموفّقيت انجام داده بوديم:

دو پسر يك دختر دو پسر يك دختر

مثل گره هاي كاموا بافي.

برايمان درست ده پسر و چهار دختربه بار آورده بود.

همواره شير داشتم.

در دهكده به من چهارده ممه اي نام نهاده بودند

و من نيز بدان افتخار مي كردم.

مي خواستم پسرانم ملّا باشند

دارايي ها همه مردم، كوره ها، مزارع، چرخشت ، ماليات،  صدقات و باغ و باغچه ها ، دنبه، قطعه گوشت، و مربّاي ميوه صومعه مال آنهاست. فقط دوتايشان را مي خواستم نگهدارم تا ازدواج كنند. دختران را هم دوست داشتم شوهر بدهم.

شوهرم را در حياط خدا دفن كرديم.

جاي فقيران كنار كليسا بود.

و اين بدبختي اين ديوانگي اورشليم واجب شد

صومعه هاي پسرانم بدرود شوهران دخترانم بدرود.

چه ديوانگي بود برنامه هايي كه براي بچّه هايم در سر داشتم.

پياده روي پياده روي پياده روي.

مي ترسيدم به دريا برسم.

مي گفتند مثل سابق باز مي شود.

مقابل موسي

و ما بين دو ديوار بلند آب معلّق خشك راه مي رويم.

خب! حرف مراباور نمي كني كه دريا باز نشده باشد!

بايد اين دريارا كه بي پايان است دورمي زدي.

اِ تيِن مي گفت: خدا مارا مي آزمايد واين نشان مي دهد خدا مارا دوست دارد.

اينها براي اين است كه مارادوست دارد مارازياد دوست داشته است.

هشتصد سال مي شود كه راه مي روم.

يك پر. آيا زماني كه خر خسته باشد وزن يك پر كمرش را مي شكست؟  

تا به پايان راه برسم خودم پايان يافته ام.

ديگر كفشي ندارم. حتّي ديگر پايي برايم نمانده است.

 

مرده اي پوشيده از جلبك و نفت سفيد وارد مي شود. لباسهايش خيسند . چهره اش آبي است.

مرده

ماهي بالدار كشتي مارا تركاند.

مادر بچّه دوست

باز زبان اعجز معجز شروع شد.

مرده

شكم كشتي نفت كش در آن واحد دريده شد.

بدنه كشتي مي لرزد ومثل ناقوس زنگ مي دهد.

بلندگوها به فرياد در امده اند. همه چيز در عرشه واژگون شده است.

موتورخانه آتش گرفته است.

همه به شكم روي زمين مي خوابند.

خاموش كن هاكار ايي  ندارند.

دودبو بويي همه چيز را احاطه مي كند.

كشتي شكسته به مدّت ماهها در گل فرو رفته است.

سرگيجه دارم وتا بن استخوانم درددارم.

آب جيره بندي شده – دو سطل در روز براي بيست نفر-

چنان تشنه ام كه زبانم ترك خورده است.

به دليل دود نفت آدم خفه مي شود.

روزها چندين بار استفراغ مي كنند و شبها نيز تقريباً به همان اندازه.

مادر بچّه دوست

چي مي خواي؟ ابتدا بگو اسمت چيه؟

مرده

اسم من مهم نيست. تفاله ام .نخاله ام. در خانه مرا نجس مي خوانند.هميشه بين زنده پوشان زنده كرده ام. بين نجاسات خوابيده ام. با گدايان، استفراغ و مردارها.

حتّي سايه ما هر آنچه را كه باآن برخورد مي كند آلوده مي كند.

گناه ما نجس به دنيا آمدن  بود.

حق ما فقط پوست حيوانات مرده است.

تا آنها را جدا كنيم بخراشيم با دست آهك زنده را پهن كنيم.

آنها را بقاپيم بدوزيم خشك كنيم تا از آنها كفش درست كنيم.

بدنم آتش مي گرفت از بس كه آهك زنده را مخلوط مي كردم.

مادرم در يك شب موسم بارندگي ديوانه شد.

خودش را چندين بار بشدّت سيلي زد.

مدفوع گاو را برموهايش مي كشيد

مي خنديد و مي خنديد

وتا دم مرگش ديگر از خنديدن دست برنداشت.باپاي پياده رفتم كل زندگيم به فنارفت

دزدكي سوار كشتي اي شدم كه به خليج مي رفت.

پسري ما را از پا انداخت. انتحاري بود.

روي قايق پلاستيكي براي اينكه رادارها اورا نبينند.

پسر، قايق ،كشتي نفت كش همزمان منفجر شدند.

 

مرده درجا جان تهي مي كند.

پيرمرد كوچك وارد مي شود.

 

پيرمرد كوچك

اين يارو چقدر ورّاج است.

پيرزن كوچك وارد مي شود.

بيشتر از ديگران ورّاج نيست.

پيرمرد كوچك

تنها اوست كه بهش گوش مي دهم.

مادر بچّه دوست

ماهي بالدار، انتحاري سردر نمي آورم.

پيرزن كوچك

كجا رفته بودي ما كار داريم

پيرمرد كوچك

ولي تو هستي كه دير كردي.

بعضي وقتها به تو اقرار مي كنم كه مايلم استعفا بدهم.

همگي اين مرده ها تكراريند.

 

پيرزن كوچك

فراموش نكن كه ما شانس داريم كار داريم.

در حاليكه اكثراً از كسالت جاودان رنج مي برند.

 

آنها با كشيدن مرده خارج مي شوند.















سكانس 13

بلّا – اسماعيل - پيرزن كوچك - پيرمرد كوچك

بلّا نه ماهه حامله است.

اسماعيل

خيلي زيباست وقتي ماشيني را مثل شهاب آتش مي زني.

ماشين پيش ميرود دلهره آدمهارا احساس مي كني

كه در تابوت متحرّكشان با شكوهند

درميان بيابان وبا حرارت گرماي آن

كه همه چيز را به رقص در مي آورد. ماشين يكدرده شانس عبور دارد.

با تفنگها آن را برمي گردانيم. راننده فرمان را به راست وچپ مي گرداند.

ماشيت لول مست است. نزديك مي شود. راننده را در نشانه تفنگ مي بينم.

نشانه اش مي گيرم. ماشه را مي كشم. ماشين سر مي خورد. با بلوكهاي بتوني بر مي خورد.

در ميان شعله هاي آتش منفجر مي شود. فرو مي ريزد. پايان كار است.   

بلّا

تو قاتل شده اي. .حالم بهم مي خورد.

اسماعيل

هرچي مي خواي بگو.

بلّا

قلب تو هم مثل سرت تو خالي است.

اسماعيل

نه كاملاً. جنگ چيزهايي را برام آموخته است.

بلّا

براي مثال چي؟

اسماعيل

از خودم دفاع كنم. زني آنطرف جبهه لباسهايش را پهن مي كرد. شليك كردم. هرآنچه حركت مي كند دشمن است.

 

بلّابر زمين قي مي كند.

 

بلّا

به صورتت استفراغ نمي كنم.

چراكه شايدپدر آني هستي كه در شكم دارم.

اسماعيل

شايد؟

بلّا

چي فكر مي كني؟

از وقتي كه يوسف مرد برايم مردان زيادي لازم بود تا آن يكي را فراموش كنم.

اسماعيل

تو يك بدكاره اي.

بلّا

هرچه مي خواي بگو.

اسماعيل

گم شو.

بلّا

برايت چه فرقي مي كند با كي بخوابم. تو مرا دوست نداري.

اسماعيل

چرا. تو تنها زني هستي كه دست بهش زدم.

بلّا

خوب. اين را خوب گوش كن: هر مردي كه عاشق منه احمقه چراكه كثافتي را دوست دارد كه بدرد هيچ كاري نمي خورد.

اسماعيل

گم شو. بدكاره. گم شو. قبل از اينكه شليك كنم.

بلّا

شليك كن.آنوقت مي شه گفت جربزه داري.

اسماعيل

نمي تونم.

بلّا

قاتل

 

اسماعيل

ميل دارم عشقبازي كنم.

بلّا

ديگر هرگز. مي شنوي؟دستات الوده به خونهاي بيشماري از خانواده ام است.

اسماعيل

هيچ وقت اينچنين حالم را بهم نزده بودي.

بلّا

هيچ وقت اينچنين قاتل نبودي.

اسماعيل

جنگ است. من نيستم كه ...

بلّا

همين حرف را براي كسي مي زني كه در آن مقابل است و براي مثال دوستت را كشته باشد؟

اسماعيل

چي مي خواي بگي؟

بلّا

بياد داري روزي را كه كريم از پادر آمد.

اسماعيل

پير كه نيستم. حافظه ام را دارم..

بلّا

او با گلوله هاي  ام 16 در اين محلّه از پادرآمد.

اسماعيل

چي مي خواي بگي؟

بلّا

و درست بعد از آن يارويي را از پادرآوردي كه خيلي دير سعي مي كردتا با ماشينش فرار كند.

اسماعيل

ازكجا مي داني؟

بلّا

اونجا بودم. همه چيز را ديدم.

اسماعيل

مي شه بدانم اونجا چه كار داشتي؟

بلّا

دقيقاً. نه تنها همه چيز را ديدم. با يك مردي بودم. مي بايست امتحانش را پس مي داد. از محلّه شما بود. من بودم كه اورا مجبور كردم كريم را بكشد.

اسماعيل

نه.

بلّا

چرا. و اين يارو دوست تو جاناتان است.

 

اسماعيل به او شليك مي كند. او مي افتد. سراپا خونين است. بلّا مرده برمي خيزد.

 

بلّا

سعي مي كنم تكّه هاي چهره ام را بچسبانم.

آنرا ماساژ مي دهم. بنظر دست نخورده مي رسد.

در واقع خط خورده است. ديگر آن نيست. چهره ام ديگر نيست. از دستش داده ام. من مرده ام.

نه بنزين ، نه برق، نه نامه ، نه هواپيما، نه قطار.زندگي پنج قرن عقب رفته است  ولي من در طول اين نه ماه

در جريان مخالف  پيش رفته ام. زمان را در شكمش اندازه مي كردم

ديوانه بيچاره منم. بيچاره من ديوانه.

تويي كه در شكم مني تو سرت را در جايي كه بايد قرار داده بودي.

و در سر من

تابستان بود.

مني كه همواره كمتر از ديگر زنان زن بودم

بالاخره گرد مي شدم دست آخرخودم را زنترين زن  احساس مي كردم. احمق بيچاره.

من تو را درست كردم. تو اونجا بودي.

همگي در پناه. وشكم من بهترين پناهها بود.

و هر شب اين مردان تمام لخت دربر من كه جنگ بيدار مي كرد.

وتو آماده بودي بالاخره به پايان رسيد.

سكسم درد دارد. سكسم باز مي شد.

از همان لحظه احساس مي كردم. وقتش رسيده بود كه از هم جداشويم.

درسرم خلاً مطلق بود.

پرده آهنيني سرم را به دو نيم مي كند.

مغز مثل پروانه هواپيمايي است كه مه را خردخرد مي كند.

احساس مي كردم تو ومرا از هم جدا مي كنند.

احساس مي كردم شير بالا مي آيد

در شكمم فقدان آب اتّفاق مي افتاد

مي خواستم بيرون بيايي

كه در پيشم اثر كوچكي بجا بگذاري

مثل چاقويي در پوسته درخت.

ديگر تكان نمي خوري. ان نيز تكان نمي خورد.

خيلي هم دير نشده است.

خواهش مي كنم تلاش كن.

چند دقيقه بعد مرگم .هنوز او زنده است.

خيلي هم دير نشده است.

كودك مي تواند از يك مرده بدنيا بيايد.

مرا دوقسمت كن.

شكمم را به دو قسمت كن.

تااينكه بيرون بيايد

خواهش مي كنم.

نگذاريد در درون جسد من بپوسد.

 

بحال خسته مي افتد. يخ مي زند.

 

اسماعيل

بلّا!

پيرمرد كوچك

چه گَندي! اگر فقط يك ساعت صبر مي كرد اين بچّه بدنيا مي آمد.

پيرزن كوچك

خب. حق داشت صبر نكند. اين بچّه بهتره نزدما باشه تا اينكه نزد آنهاباشند.

پيرمرد كوچك

به هر حال، مردن بدون ديدن ونيز...

پيرزن كوچك

تو هم با اين فلسفه سالن انتظار راه آهن.

آنقدردوست داشتم سفر بريم. اگربه چمدان آلرژي نداشتي مي توانستيم همه جا برويم.

پيرمرد كوچك

تويي كه اينو مي گي. تويي كه از مارو عنكبوت، موش و گربه ، موش صحرايي، دندانپزشك ،پزشك، وخون مي ترسيدي...

پيرزن كوچك

حتّي  غارنشينان ، مناطق ناشناخته آفريقا، كوتوله ها.

پيرمرد كوچك

ديگروجود ندارند.

پيرزن كوچك

سراسر روزراپشت شتر بطرف غرب رفتن.در تشكهايي داخل جعبه هاي بامبوخوابيدن. در گِل ولاي مردابها از خلال ابرهايي از حشرات و غرش شيران و بوي ناپايدار گلها راه رفتن و چترخودرا زير طوفانهاي شديد استوايي پاره كردن...

پيرمرد كوچك

تويي كه نه رطوبت ونه بوي پشه بندها را تحمّل نمي كني.

پيرزن كوچك

دوست داشتم فضا را ديدار كنم. از نزديك همه  اين خورشيد ها، سيّارات، ستارگان، كهكشانها را ببينم...

باور مي كني كه روزي كليساي جامعي روي ماه بسازند؟

پيرمرد كوچك

تو به ماه علاقمندي نه به من.

پيرزن كوچك

به هرحال قابل مقايسه نيست.

پيرمرد كوچك

دستت را بمن بده.

پيرزن كوچك

حالا ديگر به اندازه اي بزرگ شدي كه به تنهايي راه بري.

پيرمرد كوچك

ولم نكن. خيلي تند مي روي. همه چيز خيلي تند مي روند. رهايم نكن. آسمان آبي ناپايدار است. صدا ناپايدار است...

افق ...

پيرزن كوچك

چيزي نيست. آتش سوزي كوچك پارتيزانهاست.

پيرمرد كوچك

خيلي تند مي روي.

پيرزن كوچك

عجله كن. همواره ول ول رفتنت بالاخره خسته مي كند.

 

خارج مي شود.

 

پيرمرد كوچك

كجايي؟

نمي بايستي دستم را ول مي كردي.

به كجا چنين شتابان؟ چرا دوان دوان؟همگي مان وقت داريم...

نمي بايست مي گذاشتم بروي. تنهايي خواهي ترسيد.

اسمم را فراموش كردم.

بياد خواهم آورد.حافظه ام را از دست نداده ام. دليلش اينكه: خوب بياد دارم كي عشقبازي مي كرديم تو همواره خودت را مي خاريدي.

تنهايي به ياد آوردن چه فايده اي دارد.

شب كاملاً فرا رسيده است.

همچنين از اوّلين غروب مان كه با هم بوديم دوّمين وهمه غروبهاي كه بدنبالش آمدند بياد دارم... كجايي؟

واي بحالت اگر فراموشت كنم...

نبايستي دستم را ول مي كردي.

زندگيم را دوباره مي سازم. بله. بطور كامل. هرصبح دنيايي ديگر است. به جنده خانه خواهم رفت. بله كاملاً به جنده خانه. جنده بازي خواهم كرد.

آيا خورشيد است يا باز هم اين آتش سوزيهاست.

بزودي سپور براي بردن زباله خواهند آمد.

بدون تو اينجامثل مرگ احمقانه است.

ترا باز خواهم يافت. وقت كافي هم دارم.

از زمانيكه مرده ايم تاحال برگهاي جديدي بوجود آمده اندو دسته بچّه گربه هايي كه به نوبه خود بچّه گربه هايي داشته اند و خانه هايي ساخته شده اند و بچّه هايي و تابوتهايي به اندازه كافي بوده است.

ترا باز خواهم يافت.

من تلوتلو خوردم و تو منتظرم نماندي.

دو شيوه زندگي وجود دارد: عادي و خارق العاده.

بدون تو عادي خواهد بود ولي دوامي نخواهد داشت.

ديگر نامم را بياد نمي آورم ولي بوي تورا بياد دارم...

 

پيرمرد كوچك خارج مي شود.

جسد بلّا در اين حين بطور اسرارآميزي ناپديد مي شود.

 

سياهي تند













سكانس 14

 

اسماعيل – جاناتان – پيران كوچك

 

اسماعيل

جاناتان!

جاناتان

اسماعيل. تويي؟ صداي توست. اسماعيل.

اسماعيل

نه. از اين طرف. مواظب باش. زمين پر از مين است.

چكار مي كني؟ از آنطرف نه.

مين ها را نمي بيني؟

جاناتان

كورم.

اسماعيل

چي مي گي؟

جاناتان

نورميلياردها ستاره چشمم را خيره كرد.

 

بمب فسفري بود.

پلكهايم ذوب شدند. بهم چسبيدند. كورشدم.

اسماعيل

مواظب باش. تكان نخور. اونجا. كنار تو. مين.

جاناتان

بيا دنبالم مرا ببر.

اسماعيل

ديگه اصلاً تكان نخور. بايست. خودت را منفجر مي كني.

در چند سانتيمتري مين هستي.

طرف چپ.  

جاناتان

بيا دنبالم مرا ببر.

اسماعيل

گفتنش آسانه.نمي توانم تكان بخورم.

عملاً مرده ام. يك پايم را از دست داده ام.

و نيمي از خونم رفته است.

بعدش هم باد كرده وسياه سياه شده است. همش را با پارچه بستم. چرك كرده است.

نه. بدبخت. جاناتان! نه از آن طرف. ازچپ. گفتم از چپ.

 

جاناتان

از طرف چپم يا از راستم؟

بايد روبرو باشيم. چپ من راست توست.

اسماعيل

خب . راستت . نه تكان نخور. بايست.

كري ياچي.

جاناتان

راست من يا راست تو. ديگر هيچ چي نمي فهمم.

اسماعيل

راست تو.

جاناتان

اينطوري؟اينجا؟ حالا بطرف تو مي آم؟

اسماعيل

بله. يك نقطه هم منحرف نشو.

جاناتان

مي ترسم بيفتم..

باز هم خوبه؟ اينجا مين نيست؟

اسماعيل

نه. مستقيم پيش برو.

آنها بهم مي رسند. همديگر را در آغوش مي گيرند.

اسماعيل

جاناتان.

جاناتان

اسماعيل

اسماعيل

فكر مي كردم تمام شد. ديگر همديگر را هرگز نخواهيم ديد.

جاناتان

لاغري.

اسماعيل

نه به اندازه تو.

جاناتان

بااين حال سنگيني.

اسماعيل

نه. سبك مثل كسي كه از هشت روزه چيزي نخورده باشد.

جاناتان

سنگين تر از جعبه مهمات.

اگر هيچ نخورده باشي پس ماههاست كه دستشويي نكردي.

اسماعيل

از شنيدن صدا اسهال مي گيرم. ولي از دود يبوست مي گيرم.

بايد پذيرفت كه مرداردوباره از خونم مي گذرد ودوبار بدنم را تغذيه مي رساند وگرنه تاحال از گرسنگي تلف شده بودم.

چه بلايي به چشمات آمد؟

جاناتان

دوبار از خط علامت گذاري شده گذشتم.

اوّلين بارشكست خورديم ولي من  چشمهايم را داشتم.

دوّمين بار پيروز شديم ولي چشمهايم را از دست دادم.

اسماعيل

عوض شده اي.

جاناتان

تو هم همچنين.

مثل دو پيرمرد شده ايم. من همه چيز را تجربه كردم بجز عشق.

اسماعيل

خوش به حالت. عشق بدترين چيزي است كه وجود دارد.

جاناتان

چي مي خواي بگي؟ بيان كن.

اسماعيل

نه. از چيز ديگري حرف بزنيم. از مادرت.

 

جاناتان

مرده. مادر تو چطور؟

اسماعيل

او هم مرده. از چيز ديگري حرف بزنيم.

جاناتان

از چي؟

اسماعيل

از خودمان.

جاناتان

چيزي براي گفتن نيست. بجز جنگ.

اسماعيل

من هم مثل تو.

جاناتان

چي شده اسماعيل؟

اسماعيل

هيچي. چيزي نشده.

آنها همديگر را درآغوش هم مي آندازند.

اسماعيل ناگهان خود را جدا مي كند.

اسماعيل

نبايد. ما دشمن هستيم.

جاناتان

نه.

اسماعيل

تو آنطرف رفته بودي.

جاناتان

بله.ولي.

اسماعيل

تو دشمني.

جاناتان

اگر تو اينطوري مي خواي.

اسماعيل

دشمن.

جاناتان

نه دشمن تو

اسماعيل

دشمن خانوادم دشمن من هم است.

جاناتان

اسماعيل.

اسماعيل

اينطوري است. تو خودت انتخاب كردي.

جاناتان

من دشمن تو نيستم.

اسماعيل

تو از آنطرف هستي.

جاناتان

اگر تو بخواي.

اسماعيل

گم شو.

جاناتان

تو بازهم مي خواي من ازاين طرف خودم بگذرم وبروم؟

اسماعيل

بايد. دشمنان توي خانه منند.

جاناتان

راهنماييم كن.

اسماعيل كلاشينكف خود را برمي داردو به جاناتان نشانه مي رود. لحظه اي گواينكه ترديد داشت

اسماعيل

خوب. همينه. مستقيم پيش برو.

شليك مي كند. جاناتان مي افتد.

جاناتان مرده بلند مي شود و حرف مي زند.

 

جاناتان

آمدند دنبالم مراببرند. برايم حق انتخاب نگذاشتند. يا تو با مايي ياخلع سلاحت مي كنيم.

خلع سلاحم همانا كشتن منه. موافقت كردم.

كمي مي خواستم خودم رادور نگهدارم.

خيابانها با جيپ هايي پشتشان توپ گذاشته بودند بسته شده بود.

محلّه بسته بود و از بزرگراهها به خانه ها مشرف بودند.

روي هر تپّه اسلحه هاي سنگين قرارداشت.

مثل موشان تپّه را كنده بودند.

مردم انتظار قتل عام داشتند.

آنها سه روز همينجوري منتظر ماندند تا قتل عام شروع شود.

چندين تن بمب ريختند.

دستور بود: سربه نيست كنيد. همه را سربه نيست كنيد.

با هر وسيله اي مي كشتند.

ام 16  كلاشينكف  نارنجك مسلسل سبك ام بي كي

موشك انداز  ضدتانك كه به مردم شليك مي كرد

خمپاره انداز 52  اُرك استالين اسلحه سرد

وحتّي سنگ كه در انتهاي نخ مي چرخاندي واز بالاي سر پرت مي كردي

با دست خالي مي كشتند

پشت سر يارو را لخت مي كرد ستون فقراتش را مي شكستي

با طناب  نايلوني خفه مي كردي  در سينه اش دشنه فرو مي بردي

با سوزني در پشت سرفلج مي كني

با دشنه ات سرخرگهايي را هدف مي گيري

وشريان كاروتيد و زير استرنوم و البتّه قلب راهدف مي كني

مرگ بعد 10 ثانيه و سه دقيقه فرا مي رسد.

ضرباتي هست كه چشمها و اندام جنسي را هدف قرار مي دهند.

براي چشم فاستوش و براي اندام جنسي چندره مي باشد.

مرد يك لذّت عجيبي مي كند همينكه دول را با دشنه وارد مي كني

ديدن خوب نيست.

سخت ترين كاري كه مي توان كرد بريدن سر انسان زنده است.

بايد با سه ضربه و اگر ممكن باشد از پشت بكشي.

قهرماني فايده ندارد.

ماشينها درها بسته هاي سيگار را تله گذاشته بودند

جريكانهاي پر شده از تي اِت تي  شليك شليك شليك

حتّي به بچّه ها چونكه بزرگ مي شوند و روزي

به تو از پشت سر شليك مي كنند.

هليكوپترها خوشه هاي بمب را رها مي كردند

دشت مي سوخت تاكها روي تپّه ها تا كيلومترها مي سوختند

ديوارهاي سنگي منفجر مي شدند.

بيش از 48 ساعت لازم بود تابمبها انفجارها

فرني انساني شود.

بگير بگير تا انتها برو

كودكان خودراخوشه خوشه زير تانكها مي انداختند

گروه گروه داس مي شدند

برخي ديگر با شعله افكن ها آتش مي گرفتند

مشعلهاي زنده اي بودند كه صد متري را مي دويدند.

تا اينكه ثانيه اي از زندگي را برنده شوند.

دستها، لباس، چشمان، ديوارها پراز خون.

سر ببريد. سر ببريد. سر ببريد.

ديگري مي افتد. از روش مي پري. ديگر چيزي نمي بيني

پيش مي روي. جسدي روي تو مي افتد. تكّه تكّه مي شود

خردخرد شده ودوش خون رويت مي پاشد.

در هر قدم بچّه هاي قطعه قطعه شده نوزادان جمجمه باز

زنان شكم پاره اي كه نوزادشان درونش است

تو مثل حيواني .آنها ياتو

شليك به هر جنبنده اي: كودك، گربه، دوست.

شليك شليك شليك جانت را نجات بده شليك شليك شليك.

مي افتد وديگر تكان نمي خورد.

پيرمرد و پيرزن كوچك روبروي هم پيدا مي شوند.

پيرمرد كوچك

تويي. مي دانستم.

هرگز باورم نشد كه راستي راستي رفته باشي.هرگز.

زيبايي. تو از پنچ حجّت وجود خداوندي زيباتري. تو خود حجّت وجود خداوندي.

پيرزن كوچك

ما توي منجلاب وخون راه مي رويم واز تعريف وتمجيد دست برنمي داري...

پيرمرد كوچك

من خودتشنگي ام و تو چشمه مني.

پيرزن كوچك

گوش كن. بوي انقلاب مي آيد و بدون شك جنگ مذاهب. نمي دانم كي از قدرت كناره گيري كرده. حزبي است كودتايي. خلاصه، براي انقلاب بالغ مي شويم شايد هم جنبش كارگري باشد. بالاخره همه اينها بوي وخامت مي دهد.آنقدر مي توان گفت كه جنگ داخلي است كه به جنگ جهاني پيچيده تري تبديل مي شود ولي به هر حال در موردش بيش از اين ديگر نمي دانم وتو  شلوار كهنه ات را پوشيده اي.

پيرمرد كوچك

وقتيكه هيچ چيزي رو به راه نباشد مي گويند جبروسرنوشت است و وقتيكه همه چيز رو به راه باشد مي گويند سياست است.

در واقع همه چيز بدون عشق اتّفاق است و تصادف.

پيرزن كوچك

حرف زدن در خصوص مزخرفات به چه دردي مي خورد...

پيرمرد كوچك

يواش يواش خسته مي شوم.

پيرزن كوچك

اين زمان كارمان زياد شده است.

پيرمرد كوچك

فكر كنم لاغر شده ام.بياد داري روز ازدواجمان دو نفري صد كيلو نمي شديم...













سكانس 15

جاناتان – اسماعيل –پيران كوچك – مادر بچّه دوست – زاك – مرده پوشيده از جلبك – بلّا

 

مادر بچّه دوست وارد مي شود. براي اوّلين بار خرابه ها را مي بيند.

 

مادر بچّه دوست

بمن نگوييد كه اينجا اروشليم است.

نمي تواند اورشليم باشد.

اِتين بمن مي گفت كه اورشليم خالي در چهره دنياست.

اسماعيل

دردم دارم.

مادر بچّه دوست

درد داري؟

منم دارم. عادته.

مي خواهي چيزي برات بخوانم.

براي تو. هرگز نخوانده ام. ولي براي تو؟ باشه.

هر چه كه بخواي.

گياهاني را مي شناسم كه درمانند. ولي آنجا هستند.

تك گياهي هم در سراسر سنگزار اين خرابه ها يافت نمي شود.

بگذار ببينم.  بنظر وخيم مي رسد.

اسماعيل

پايم.

مادر بچّه دوست

خب بله.پايت.

چيز زيادي ازش نمانده است.پايت در جنگ باقي مانده است.

به اسماعيل نزديك مي شود.كلاشينكف خود را برمي داردو مادر بچّه دوست را به بازي مي گيرد.

اسماعيل

نزديك نشويد.

مادر بچّه دوست

اين چه سرزميني است كهدر آن كودكان پيرانند.

اين تنفنگ را رهاكن. احمق نباش.

هيچ حيواني مثل تو حيوان نيست.

پيرمرد كوچك (خطاب به پيرزن كوچك )

حالا خواهد مرد.

پيرزن كوچك

زندگي است.

پيرمرد كوچك

گاهي آدم متأثر مي شود. مي خواهد نميدانم باز هم لحظه اي را نگهداشته تغيير دهد بگذارد.

پيرزن كوچك

يك لحظه بيش  يك لحظه كم

پيرمرد كوچك

همه چيز را عوض مي كند.

در نظر من مرگ قبل از يك دقيقه شناختنت زندگي بيهوده اي است. در حاليكه يك دقيقه بعد. حتّي تك دقيقه اي.

اسماعيل

بعد از همه اينها برايم فرقي ندارد.

كلاشينكف اش را مي اندازد.

درد دارم.

بود بدي مي دهم. بدنم تكّه كُنده پوسيده اي است.

ماهها ست كه خودم را نشسته ام.

وشما از تب من آگاه نيستيد.

وجود نداريد.

چندين سيلي به خودش مي زند.

هميشه شما را مي بينم.

مادر بچّه دوست

بنوش.

زاك وارد مي شود.

 

زاك

خيلي احمقانه است فرداي روزي نفله شوي كه قرادادي بسته اي كه نانت توي روغن شود.

دق كردم. حالا مرده ام.   

مي خواهم هوايي عوض كنم.

موكِر، رقص شكم فرشتگان، موسيقي مي خوام

دكور معمولي سبزه زار لعنتي

نمي خوام مرگم اينجا بيايد.

مادر بچّه دوست(خطاب به اسماعيل)

چطوري اين بلا سرت آوردي؟

اسماعيل

هليكوپتر.در 15 كيلومتري زمين مأموريتي انجام مي داد. صدا ي پره ها، بمب كه شن را پرتاب مي كرد، مسلسل و نارنجكها. ترسيده بودم.

زاك

حداقل بعدازمرگم حق دارم منظره درست و حسابي داشته باشم.

از خدا شكوه خواهم كرد.

ابتدا اينكه كجا بوده است؟

اوه خدايا! كجايي؟ تو اي خدا كجايي؟

اوه خدايا! به تو اعلام مي كنم كه مرده ام!

 

اسماعيل

باتفنگ كوچكم زيرهيولاي بزرگي بودم

بسان پسر بچّه اي كه فيل كُشي را با تپانچه آبي بازي مي كند.

 

مرده پوشيده از جلبك وارد مي شود.

 

مرده پوشيده از جلبك

در اين خليج پراز نفتكش ها، هليكوپتر ، كشتي هاي ويژه ماهي بالدار و انتحاريهاي ديپلمات مُرده ام.

از خستگي مرده ام.

ساعت 15 و 40 دقيقه مرا به دريا انداختند.جسد من به آرامي از آبهاي روغني خليج

بيرون آمد.

از خستگي مي افتد وديگر تكان نمي خورد.

 

پيرمرد كوچك

اينها ديگه كي اند كه از گورهاي دسته جمعي شان بيرون آمده اند؟

حتّي توان ايستادن هم ندارند.

مادر بچّه دوست(خطاب به اسماعيل)

زخمت را مي سوزانم. هيچ وسيله ديگري نيست.

دندانهايت را بهم فشار مي دهي.

زاك

كثافت نجس. بيا مرا قضاوت كن.

ببين! زماني است كه غسل تعميد دادم. براي اينكاربه كشيك پول دادم.

خدا با توام. مرده اي است كه تو را صدا مي زند.

مادر بچّه دوست

كمترسروصدا كن.

زخمياني اينجاست.

زاك

خوب كه چي؟ من مرده ام.  

اسماعيل

جاناتان!

جاناتان

يارويي زير تخت يافتم.

از موهايش گرفتم. زوزه مي كرد.

خنجري به پشتش زدم.

دستم هي مي زد مي زد مي زد.

اسماعيل

جاناتان!

مرا ديگر نمي شناسد.

مادر بچّه دوست

كور شده است. بنظر خيلي هم تب دارد.

زياد تكان نخور. تو!

زاك

حق دارم.

فرشتگان ، قضاوت ، شمشير را مي خواهم.

همگي قدّيسين قولش را داده اند.

پيرمرد كوچك

وقتي از عشق حرف مي زنم يا نمي شنوي

يا اينكه مي گي تكراري است.

گفتگوي كرو لال است.

پيرزن كوچك

درك بدون اينكه هرگز چيزي بر زبان بياري كمال مطلوبي در سراسر زندگيست.

بجاي آن به اين مردمان برس.

پيرمرد كوچك

دررفته اند. مردگاني در حال فرارند.

پيرزن كوچك

عاديه.

گورستان با بمباران زيرورو شده است.

اسماعيل

جاناتان. بمن گوش كن.

او از من بدش مي آيدكه كُشتمش.

نگاه مي كرديم بدون اينكه معني اش را بدانيم

ستوني از بچّه هايي كه در سفيد پيچيده شده بودند

تانكهاي AMX با موتورهاي كم سرعت مي رفتند

مادر بچّه دوست

اينقدر زياد تكان نخور.

اسماعيل

پاهاي بچّه هارا با طناب بهم بسته بودند تا نتوانند در دقيقه آخر فرار كنند.

دست در دست هم دادند وبطرف منطقه مين گذاري شده رفتند...

پيرمرد كوچك

ديگربه اين روند تسلّط نداريم.

همه مردگان به جاي قبلي شان برمي گردند.

زاك شليك مي كند.

 

پيرمرد كوچك

آتش بس!

آتش بس!

شليك نكن. اينجا بايد صلح باشد.

زاك

شليك نمي كنم زمانيكه آنطرف شليك نكنند.

پيرمرد كوچك

متوجّه نيستي كه مرده اي.

زاك

خب . مرده يا زنده از جانم دفاع مي كنم.

جاناتان

بيرون بياييد. به پيش. بكشيد. بكشيد. بكشيد.

زاك

هميشه صليب دور گردن لعنتي داشتم.

لعنتي نشان بده وجود نداري. اقرار كن وجود نداري لعنتي كثافت.

خداياااااااا.

مي افتد و ديگر تكان نمي خورد.

اسماعيل

بچّه ها راست پيش مي رفتند.

مين ها نيمه خاك شده ديده مي شدند

اولّن موج پرت شد

بازوان ، پاها، سرهاي بچّه ها

در همه سو به پرواز در آمدند

افقي پر از بازوان، پاها ، سرهاي كودكان بود.

مادر بچّه دوست

خفه شو. تب است.

اسماعيل

نه. ديدمش.

مادر بچّه دوست

بهر حال خفه شو.

جاناتان

بكشيد. بكشيد. بكشيد. بيرون بياييد فرار كنيد. فرار كنيد. فرار كنيد. بكشيد. بكشيد. بكشيد...

 

مي افتد و ديگر تكان نمي خورد.

 

مادر بچّه دوست

خدا هيچ چيزي را از من دريغ نكرده است.

پيرمرد كوچك

ديوانه اند. مردگان ديوانه شده اند.

پيرزن كوچك

اين كه نمي شود. چونكه مرده اند.

اسماعيل

اولّين موج كه پرت شد چندين صداي ناله خيلي نازك بچّه هايي شنيده مي شد كه بطور كامل نمرده بودند

حتّي تكّه تكّه هم كه بشوي چند لحظه اي مي تواني زنده بماني.

مثل نشاني مي ماند. موتورهاي تانكها رابسته بودند

از دشتي عبور كرديم كه پرازتكّه هاي بچّه ها بود

بدنهاي كوچك به گِل ولاي  وآهن آلات پرت شده بودند

برخي ديگر در خاك نرم فرو مي رفتند.

برخي با دهاني پراز خاك جان مي دادند.

بچّه ها مين ها را پرانده بودند.حالا ديگر تانكها مي توانستند عبور كنند.

 

بلّا وارد مي شود.

اسماعيل

بلاّ!

بلّا

اگر بگذاري درد تو را بخورد  درونت را مي پوساند و ترا مي كشد.

همه شبها اين مردان

گِل ولايشان را نمي تكانند...

بزخي ديگر وقتي داخلم مي روند سرد سردند. مثل ابزارند.

اسماعيل

بلّا!

مرا نمي بيند.

پيرمرد كوچك

او مرده است.

مادر بچّه دوست

چه راهي.

هر چه بيشتر به سرزمين موعود نزديكتر مي شوي كمتر بدان شبيه مي شود.

پيرمرد كوچك

همه مردگان دچار بي خوابي شده اند...

پيرزن كوچك

نهراسيم.

زندگي مرگ همه اين كمديها نبايد تراژدي در نظر گرفته شوند.

پيرمرد كوچك

بخوابيم. سعي كنيم بخوابيم.

پيرزن كوچك

بعد دويست سال  بيدار شويم.

پيرمرد كوچك

براي چه كاري؟

پيرزن كوچك

براي ديدن ...

آنها بهم تكيه داده مي خوابند.

بلّا

همه اين افق آتش سوزي ها. اين مسيحا اين موشكهاي راستين.

همگي در اين سرزمين خفه كننده ازخفگي نفله شديم.

من اين بچّه را مثل پيرمردي كه درختي مي كارد درست كرده بودم

چه ديوانه بيچاره اي بودم ...

 

مي افتد و ديگر تكان نمي خورد.

 

اسماعيل

بلّا بيدار شو. با من حرف بزن. بلّا!

مادر بچّه دوست

خفه شو.

انفجار عظيمي سراسر آسمان را آخته مي كند.

مادر بچّه دوست در ميان دشت پراز مرده ها است.

(زاك – جاناتان – مرده پوشيده ازجلبك - پيرمرد كوچك- پيرزن كوچك- بلّا ).

مادر بچّه دوست

اين بوي اجساد وسوخته ها ...

پايت چطوره؟ معده ام با اين بوي گند بالا مي آورد.

 

اسماعيل

درد مي كند.

مي ميرد.

مادر بچّه دوست

مرد.

شب زنده داري عجيبي كردم وقتي بچّه هايم را ديدم كه از مرگ سرد سردهستند.

اينكه آنها را در صحراي قتل عام شب زنده داري كنم

هنگامي كه در صبح يخي بيدار شدم

وآنها را جايي كه افتاده بودندترك كردم

تا راه جلوي خودم را نگاه كنم.

راه برايم بانداژ و آب و اسفنج بود.

آرامشي به زخمهايم مي داد.

سفر ادامه داشت و پايان را نمي شناسم.

ميل دارم مردم در خانه هاي دروان بچگيشان بخوابند

در حاليكه با چهره هاي كه مي شناسند احاطه شده اند.

راه بريم.

همگي اين بي نظمي دسته انسانها

دروغ و ظاهر سازي بيش نيست.

نظم قانوني جهاني است كه همه چيزهاي گرد را مي سازد.

 

بلوزش را در مي آورد.

 

در سراسر سطح پيراهنش صدها گوني كوچك پارچه اي دوخته شده بود.

 

خاكسترهاي گلّه كودكانم.

اي كاپيتان پير به تو برمي گردانم.

گوني ها را در زمين خالي مي كند و آنها را با چوب يا كلاشينكف اسماعيل مي چرخاند...

ادامه دهيم.

آه !آه ! اينجا كسي مانده است؟

آه! كسي هست؟

آه ! كسي! بايد كسي مانده باشد؟

 

باپاهاي خسته به سوي دوردستها رهسپار مي شود.

 

                                                            سياهي پايان

 

   صومعه

   ويل نوف له اوينيون  

     ژانويه- آوريل  1988

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

پنج شنبه 31 فروردين 1396برچسب:, :: 22:16 :: نويسنده : *** راه معلم ***

مابرای رسیدن به دموکراسی،بایدازکودکان آغازکنیم ////////////// ///////////////
درباره ی سایت

به سایت اندیشه وهنر معلم خوش آمدید.>>>>>>>>>>>> راه معلم : ماناچاریم دموکراسی راازکودکان آغازکنیم. / تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است./ آموزش دموکراسی ازگفت وگو آغازمی شود./کودکان رابایدبه شنیدن حرف همدیگرعادت دهیم/ وجدان بیدار/ پذیرش منطق /تعادل عقل و احساس / پرهیزازمفت خوری / رعایت قانون جمع / برتری منافع جمعی بر منافع فردی / این تفکر که "هیچکس بدون اشتباه نیست."رابایدبه کودکان بیاموزیم. /// اصل ۳۰ قانون اساسی جمهوری اسلامی : دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودکفایی کشور به طور رایگان گسترش دهد. //// اصل ۲۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی : احزاب، جمعیت‏ها، انجمن‏های سیاسی و صنفی و انجمنهای اسلامی یا اقلیتهای دینی شناخته‌شده آزادند، مشروط به این که اصول استقلال، آزادی، وحدت ملی، موازین اسلامی و اساس جمهوری اسلامی را نقض نکنند. هیچ‌کس را نمی‌توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در یکی از آنها مجبورکرد.
تنهاراه رسیدن به دموکراسی آموزش وپرورش است ..........
">
تازه ها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 49
بازدید هفته : 133
بازدید ماه : 116
بازدید کل : 5628
تعداد مطالب : 169
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1